صندلی ام را کج کرده ام توی سایه، نشسته ام رو به پنجره، و سعی می کنم آنقدر ساکت باشم که حضورم را از بن بشود انکار کرد... با اینکه انگشتانم را می سوزاند، لیوان چای داغ را محکم در دست نگه داشته ام و جرات ندارم روی میز بگذارمش، مبادا صدایی کند... نفسهایم را حتی محتاطم، مبادا ذره ای هوا را جابجا کند... همه ی اینها، انگار می خواهم بودنم را، حضورم را، اینکه یک میز و سه انگشت با حلقه کردن بازوانم دور شانه هایت فاصله دارم را، منکر شوم... زل زده ام به زندگی ِ مایوس کننده ی جاری پشت شیشه ی پنجره و انگار مسابقه، بیهودگی اش را با بیهودگی خودم جفت می کنم... ولی با هر بار سرک کشیدن آفتاب، رعایت می کنم که دزدکی نگاهی بیندازم به ته رنگ ِ قرمز ِ روی موهایت و آن شوخ طبعی ِ طره ی کج شده ی کنار گوشت و از آنجا سر بخورم روی آویز گوشواره و گردن و شانه هایت تا برسم به انگشتان سفیدت که پنداری لابلای برگهای روزنامه پر می زنند...
بعد دوباره نگاه می دوزم به زندگی مایوس کننده ی جاری پشت شیشه ی پنجره و برای هزارمین بار آرزو می کنم که ایکاش انقدر نمی خواستمت...
چقدر زیبا بود