مامان بزرگم تعریف می کرد که زن بابای بابابزرگم که زن دوم بابای بابابزرگم باشه و پیرمرد مثلن شصت سالش باشه و زن بیست و دو سالش، سر بچه ی آخرش ویار زعفرون می گیره... قاشق قاشق زعفرون خام می خورده و کِرکِر می خندیده... همین وسطای حاملگیش می زنه و مامان بزرگ ِ بابابزرگم فوت می کنه... ظاهرن بانوی با صلابتی بوده و یه جورایی همه ازش حساب می بردن... سر تشییع جنازه و دفن و اینا، همین عروس ِ حامله ی خانواده کنار جوی آب تکیه داده بوده به درختای تازه در اومده و از خنده تا شده بوده... بعد سر ماه شیشم به حال نزار می افته و مثکه بچه نارس به دنیا می آد و مادر و بچه هر دو سر زا می رن... می گفتن به خاطر همون کِرکِر خندیدنش سر دفن متوفی این سرش اومد... که احترام خانوم جون (اشاره به مادربزرگ ِ پدربزرگ ِ بنده) رو نگه نداشته و همه ی جوونیش ذره ذره از جونش رفته... خواهر مامان بزرگم که خاله ی مامانم بشه اشاره می کرد به درختای ستبر کنار قبرستون و می گفت همین درختا بودن... همینجا خورد به کمرش و خبر نشد...
حالا سوای اینکه این چیزا رو جلوی بچه ی صد سانتی تعریف می کردن و اصن حواسشون به روح و روان ِ آکبند ِ طفل معصوم نبوده، به نظرم قدیما مردم یه ذره هم درک متقابل نداشتن... نه مرده شون نه زنده شون...
من باهات مخالفم که روح و روانِ طفل آکبند هست، و از اساس مخالفم که طفل معصومه.
اما مسحور این داستانه شدم و دارم فکر میکنم خدایِ من چه صحنههایِ غریبی.
خب حالا! روح و روان من آکبند بود اون موقع!... این داستانی که می گم مال حول و حوش شیش سالگیمه... فکر کنم مدرسه هم نمی رفتم هنوز...
بچه تو یه سنی که شاید بین هشت تا دوازده سالگی بود برای نسل ما و الان بین پنج تا چهارده سالگیه، می تونه یه شیطان تمام عیار باشه... هنوز خوب و بد براش معنی نمی ده ولی اندازه ی یه آدم بزرگ می تونه خرابی به بار بیاره... من ولی خیلی بچه ی خوبی بودم... تا یه سنی!
با سلام
دوست عزیز وب خوبی داری
اگر با تبادل لینک موافقی وبمو با
عنوان:سایت سرگرمی و تفریحی هما
لینک کن و بهم خبر بده با چه عنوانی لینکت کنم