-
Spanish Lullaby
شنبه 10 فروردینماه سال 1387 08:48
دروغ بزرگی از آب در اومد وقتی گفتم دیگه بهانه ای برای بدخلقی ندارم... آدم خبر نمی شه... یکهو چشم باز می کنه می بینه وسطِ دعواس... این روزها به گیس و گیس کشی و سیاست بازی در عرصه ی کار می گذره... نمی تونم بکشم کنار و سرم رو بکنم تو لاک خودم... به هزار و یک دلیل... بنابراین می زنم وسط کارزار و... دارم ریسک می کنم... به...
-
تو همون قله ی مغرور و بلندی یا وقتی ماداگاسکار همینجاست
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1387 07:41
زیاد بر می گردم و به عقب نگاه می کنم... همیشه همینطور بودم... و الان که اینجای خط زمان ایستاده ام، روزهای عقب چقدر دور به نظر می رسند... انگار که هیچوقت نبوده اند و انگارتر که ساخته ی خیالم اند... روزهای دانشگاه، درس، کار، دوست، تخت طاووس، حافظ، شهرآرا، اکباتان، همه ی آن تکه های شهر یا شهر تکه تکه ... حتی آخرین آب...
-
به مادر شوهرم گفتم، دیگر تمام شد...
سهشنبه 28 اسفندماه سال 1386 08:48
هنوز هم که هنوز است دروغ می گویم... هنوز هم که هنوز است نمی توانم صاف بایستم و بگویم نمی خواهم به این دلیل که نمی خواهم و خواستنم از خودم و همه ی دنیا مهم تر است و اصلن مگر نخواستن دلیل می خواهد... هنوز که هنوز است هموطنان، چه همخون و چه غیره، لطف می کنند و دست از سر کچل آدم بر نمی دارند و خاک بر سر من که به خاطر هیچی...
-
سفید با خط های سیاه
یکشنبه 19 اسفندماه سال 1386 11:52
یکی از کلونی هایی که (به نظر من) شاید حتی بیشتر از ایرانی ها به خودشون گیر می دن و در مورد خودشون حرف می زنن و نظر می دن و رولهای نانوشته می بافن و در عین باور به برابری، هنوز مشکلاتِ نژادی شون رو حل نکردن، سیاهها هستن... بخوام دقیقتر بگم، African-American ها (شاید چون من با سایر نژادهای سیاه برخورد نداشتم تا حالا)......
-
این در و اون در
دوشنبه 13 اسفندماه سال 1386 04:40
کار. کار. میتینگ. کار. پروسس. فایل. ناهار. چای. تو چرا از آبگرمکن آب بر نمی داری؟ چون زود یخ می کنه. کار. گپ. کار. سگا. عصر. گزارش. بای. بای. خیابون. آدم. ساختمون. چهارراه. اتوبوس داره می ره، بدوم یا ندوم؟ صندلی. دریاچه. جنگل. پل. آب. آب. پلازا. دینگ، ایستگاه بعد پیاده می شم. خونه. اوپس، نون نداریم. مغازه. نون. شیر....
-
هنوزم چشم تو برای من جام شرابه
شنبه 11 اسفندماه سال 1386 07:48
وان: خوشحالم که جوونم... خوشحالم که هر غلطی بخوام می تونم با زندگیم بکنم حتی اگه هیچ غلطی هم نکنم... هر چند که جوون بودن همیشه همراه با نپختگیه و بلا نسبت، نفهمی... اما خب اینجا دیگه کسی بهم نمی گه ورود اطفال ممنوع... و هر چی باشه، دیگه داره می شه بیست و چهار سالم خوشحالم که اینجام و دارم کار می کنم و انقدر راحت عادت...
-
وطن؟
سهشنبه 7 اسفندماه سال 1386 10:32
وقتی به قصد ناهار که نه و از سر بهانه گیری و به اسم تجدیدِ حیات از کار بیرون می زنم و نیت می کنم سوء استفاده کرده و همه ی یک ساعت و بل یک ساعت و نیم رو بیرون بمونم و وقتی می پیچم توی پیتزافروشی ارزون و معروفِ داون تاون که خدا می دونه روزانه چند تا وکیل و وصی و مدیر و کارمند رو سیر می کنه، وقتی فروشنده ی پشت پیشخوان با...
-
و خدایی که در این نزدیکی است
شنبه 27 بهمنماه سال 1386 06:32
وان: لابلای دقیقه ها، گاهی می شه که «حضور ناپیدایی» رو لمس می کنم... نه از اون حضورهایی که اسمشون می شه عاشقانه و رنگشون می شه صورتی... نه... بیشتر منظورم به اون حضوری است که شرق اسمش رو می گذاره خدا و رنگش می شه فیروزه ای... آبی... چیزی تو مایه های عالم بالا... اینجا اما، چیز دیگری هست به نام «سیستم»... و این چیز...
-
Sushi Business
پنجشنبه 25 بهمنماه سال 1386 07:06
وان: پدرم همیشه می گفت «تا می تونی درباره ی چین و مردمانش یاد بگیر... رو این کره ی خاکی، از هر پنج نفر یه نفر چینیه»... و حالا توی شرکت ما، از هر پنج نفر که چه عرض کنم... از هر سه نفر، دو نفر و نصفیش چینیه... شاید دقیقن چینی نباشن، ولی به هر حال چشم بادومی ان... و من همه شون رو با هم اشتباه می گیرم... هر چند که خودشون...
-
از این اوستا ۵
یکشنبه 14 بهمنماه سال 1386 03:02
بعد از یک هفته ی هم استرس و هم خوشحالی و هم کار و هم تفریح، جمعه با دستهای پر از کیسه های خرید خودم را می کشانم تا دم در و دیگر نمی فهمم تا امروز ظهر ساعت ۲... طولانی ترین خوابِ این چند ماهه که انگار وسطش چند تا تلفن هم جواب می دهم و اینجاست که خستگی برتر از مستی آمد پدید... و زیر آفتابِ کم پیدای ظهر، فکر می کنم...
-
به لحاظ حقوقی
یکشنبه 30 دیماه سال 1386 09:22
دچار سکوت شده ام... تنهایی هم یک جور افیون است... غوطه ور می شوی و لذت می بری و رفته رفته معتاد می شوی و تحلیل می روی و تنها نگاه خیره ات می ماند بر در و دیوار زندگی... چیزی را می کُشد این میان... آنطور که دیگر حرف را تاب نمی آوری... اجتماع بیش از دو نفر را ایضن... و نگاهت، انگار که همیشه سوال دارد... آقا اجازه؟ ما از...
-
این روزها
دوشنبه 24 دیماه سال 1386 06:31
دارد می شود سه هفته که همه ی زندگی ام شده درس خواندن... یاد ندارم از روزهای کنکور به بعد، که اینطور گذاشته باشم پشتش و شوخی نیست وقتی قرار است از یک بچه سخت افزاریِ فسقلی تبدیل شوی به یک مهندس نرم افزار حرفه ای... ولی راستیاتش را بخواهی، اصل همان تصمیم گرفتن است که چه بشوی وگرنه که بقیه اش را بلدم... هرچقدر بخواهد سخت...
-
سلام سینما
یکشنبه 23 دیماه سال 1386 03:27
اندیکاتور؟ نقطه ی عطف؟ اعتراض؟ تنها یک گزارش؟ آیا سلام سینما یک فیلم مستند بود؟ آیا با گذشتن بیش از یک دهه از تاریخ نمایش اش، در بستر این جامعه ی دائم المتحول، سلام سینما حالا یک فیلم تاریخی است؟ آیا یک دهه ی دیگر هم بگذرد، موزه ی مردم شناسی این فیلم را به آرشیو خود اضافه خواهد کرد؟ آیا این روزها کسی حوصله دارد دوباره...
-
بدون عنوان
جمعه 21 دیماه سال 1386 22:50
امروز اولین روزی است که بیدار می شوم و احساس می کنم که می مانم... که اینجا خانه ی من است... نمی دانم ماوقع چه بوده که ماحصل اش این باشد و نمی دانم پیش از این چه بوده که یقین را و تعلق را مانع می شده و هر چه بوده حالا می دانم که می مانم... که بازگشتی در کار نیست... که اینجا خانه ی من است و سوای دیوارها، بقیه اش را خودم...
-
برف؟
یکشنبه 16 دیماه سال 1386 12:20
«و سی سالش که شد فهمید که باخته است... اما دیگر باخته بود و با همین باختنش، بازی هم تمام شده بود...» دقیقن نمی دونم جمله ی بالا رو باید توی بیوگرافی چه کسی چپوند... شاید یک دانشجویِ سیاسی... شاید یک شهیدِ راه دکترا... شاید یک عاشقِ پاک باخته... شاید یک فداییِ خلق... شاید یک جوانکِ بازاری... شاید یک خرابِ الکل و...
-
موضوع انشا:
یکشنبه 9 دیماه سال 1386 09:40
در زندگی خاطراتی هست که
-
شب یلدای خود را چگونه گذرانده اید
شنبه 1 دیماه سال 1386 11:45
یک پلوور یا پلیور گرم تن می کنی و گردن می نهی بر همه ی گردنبندهای سمبلیک زندگی ات کانهو سرخپوست ها و موها را با کش محکم می بندی و باقیمانده ی سنجاقها را هم حرام این می کنی که هیچ طره ای ره کج نکند... که به قول شاعر «ناصیه ات باز باشد»... به قول فیلسوف «چشم سومت خوب ببیند»... و به قول خودت «کلافه نشوی»... حافظ ات را که...
-
من نبودم دستم بود
چهارشنبه 28 آذرماه سال 1386 10:02
۱- اقتصادِ وابسته به نفت و وابسته به وارداتِ ما امسال از نظر وزنی ۳.۵٪ کاهش پیدا کرد اما از نظر ارزشی ۱۲٪ افزایش پیدا کرد. خب ما چی کار می تونیم بکنیم. ۲- قوانین و مقررات خارج از اراده ی دولت است. مجلس درآمد غیرواقعی روی بودجه می گذارد. مثال: افزایش برخی حقوق ها و دستمزدها... یا افزایش قیمت بنزین یا گازوئیل یا آب،...
-
چوب الف
چهارشنبه 14 آذرماه سال 1386 09:11
آیا شانزده آذر در راه است؟ آیا جای من یکی که اصلن خالی نیست؟ آیا اونجا بودم طرفم هم به دانشگاه نمی افتاد؟ آیا این راست است؟ آیا من توهم زده ام یا واقعن بعضی هاشان بر و بکس آشنا هستند؟ آیا به من چه؟ آیا من به قدر کافی مشکل دارم که دیگر جایی برای شانزده آذر و باقی قضایا باقی نمی ماند؟ آیا تولد خواهرم مهم تر است که یک...
-
و بدینسان است... یا آه که اینطور
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 07:49
نوشتار اول: زن ریز اندام را در آغوش می گیرم و در یک لحظه به همه ی آن لحظاتی می نگرم که روی شانه هایش به خواب رفته ام... در یک لحظه به همه ی ظهرهای بی رمق زمستانی برمیگردم و مسیر تکراری از مدرسه به خانه و شاید ساندویچی که وسط راه می زدیم و من از شعرهایی که یاد گرفته بودم می خواندم و از کاردستی هایی که درست کرده بودیم...
-
برف برف
دوشنبه 12 آذرماه سال 1386 01:00
خانه خالی است ولی گرم است... من پول ندارم ولی امیدوارم... هیچ کس دور و برم نیست ولی اشکالی ندارد... کریسمس در راه است ولی به من چه... زندگی زیباست... راحت نیست ولی زیباست... من آرامم ولی نه از آن آرام هایی که لم بدهم و چرت بزنم... حالا حالاها باید دوید و تا کجا باید دوید را نمی دانم... اما می دانم باید شجاع بود... پس...
-
تفنگ آبپاش
جمعه 9 آذرماه سال 1386 23:44
آیا یک مصدق دیگر؟ آیا دوباره ده ی سی؟ آیا دوباره داریم ملی می شویم؟ آیا ملی-اسلامی؟ آیا دارد همبستگی تزریق می شود؟ آیا تزریقات درد دارد؟ آیا شما دارید چیزی احساس می کنید؟ آیا دارد سرمان گرم می شود؟ آیا اینها برای ماله کشیدن است روی چیزهای دیگر؟ آیا قرار بود نفت سفره هایمان را بردارد نه کیک زرد؟ آیا داریم اقتصاد رفو می...
-
ز شمس شاهد و شور
سهشنبه 6 آذرماه سال 1386 00:57
آدمهایی که می دانند چگونه باید با مشکلات دست به گریبان شد... آدمهایی که برای فردایی روشن تر زده اند به آب... گاهی حتی با یک لا قبا... آدمهای بزرگی که به این راحتی آرام وجودشان گل آلود نمی شود... آدمهایی که گاهی حتی ده پانزده سال رنگ وطن ندیده اند... نمی دانند اینجایی اند یا آنجایی اند یا کجایی اند... به قول یکی: «ما...
-
مسئله اینست...
یکشنبه 4 آذرماه سال 1386 10:28
مسئله اینجاست که کارگر ما کارگر نیست... «کشاورز رانده شده» است... تعلیم-ندیده و گرسنه است... خط مستقیمی است از زور بازو به دستمزد... فکر مستقیمی است از کار به پول... مسئله اینجاست که مهندس ما هم مهندس نیست... نامعادله ای است بین تحصیلات و مهارت... خط مستقیمی است از کلاس درس به دستمزد... باز هم فکر مستقیمی است از کار...
-
آگهی ها
شنبه 3 آذرماه سال 1386 10:49
۱- گنجی در ونکوور است. پنجشنبه و جمعه ای که پنجشنبه و جمعه ی این هفته است پیرامون «اصلاحات و جاه طلبی های رژیم»، «حقوق بشر»، «جنبش ضد جنگ» و «استقرار دموکراسی در ایران» در یو.بی.سی سخنرانی دارد... خبر دهان به دهان می چرخد و روزنامه به روزنامه که البته هر روزنامه یک سری عناوین سخنرانی ردیف می کند برای خودش... هنوز...
-
حتی وقتی می خندیم
سهشنبه 29 آبانماه سال 1386 12:09
نوشتار اول: ضبط می خواند «بالاخره آن خواهم شد که می خواهم» و ادامه می دهد که «ایکاش داوری داوری داوری درکار درکار درکار درکار»... به توافق نمی رسیم که آیا خود شاملوست یا براهنی ای کسی است که دارد می خواند... با خودم فکر می کنم تن صدا شاملوست اما تهش چیزی کم دارد... جالب است بدانیم که از وقتی غربتی شده ام درجه ی ادراک...
-
ای مرد بی اساس
جمعه 25 آبانماه سال 1386 06:35
یک پا را روی پای دیگر می اندازم و دوباره هجی می کنم: «مخاطب را آدمیت لازم است دخو... تو اگر کار و بارت با این جماعت افتاد و کساد شد که نباید اخم کنی و تخم کنی و... تخم کنی که...» و تخم دوم را به ضم ت می گویم که بخندد... اما بر و بر نگاه می کند... «من خودم تخم دارم... دیگه تخم کردن نمی تونم... اون مال شما مرغهاست که...
-
رساله ای در باب همه ی آن چیزهایی که جا گذاشته ام...
جمعه 18 آبانماه سال 1386 06:32
گفتار اول: با شیخ الیو-اس می صحبتم... می گوید «پاشو بیا تهران دیگه!»... فک کن! آدم چقدر ییهو می تواند مهربان شود... جواب می دهم که «نچ! می خوام درس بخونم... اومدم به سربازی اینجا»... اختلاط می کنیم! باورم نمی شود این لحن نرم و دوستانه و فرندلی را! حالا باز تو بگو کاناداییان مورد غضب شیخ اند و باور کن نیستند و البته...
-
از این اوستا ۳
دوشنبه 14 آبانماه سال 1386 09:12
به هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتی چای به سختی دم می کشد آدمها روی صندلی می نشینند، لب هایشان را تکان می دهند هر کسی خودش پا روی پا می اندازد یک پا کف اتاق را لمس می کند پای دیگر آزادانه در هوا می چرخد گاه به گاه کسی بلند می شود نزدیک پنجره می رود و از روزنه ی پرده خیابان را دید می زند یکی از دوستان روزهای هجده...
-
از این اوستا ۲
چهارشنبه 9 آبانماه سال 1386 06:33
یادداشت اول: تمرکز ندارم... له و لورده، بیرون کشیده شده از زیر مشت و لگدهای یکی از هزاران خاله خرسه ی زندگی... وقتی یک هفته ی تمام محکوم به گذراندن روزگار با فقط و فقط یک نفر می شوی و تحلیل می شوی و خرد می شوی و له می شوی و آخر انصاف هم چیز خوبی است... و چقدر راست می گفتی که دردناک است با خود و پیش نویس های خود روبرو...