Have you ever been in love


وقتی خبر تحقیر زندانی های سیاسی رو شنیدم، یا تقریبن هر بار که خبرهایی از این دست می شنوم، یادم به اولین باری می افته که داستان اعدامهای دهه ی شصت رو شنیدم... زنگ تفریح دوم، قبل از کلاس عربی، گوشه ی حیاط زیر درخت توت، از یکی از همکلاسی هایی که داییش یه روز ناپدید شده بود و چند ماه بعد خبر آورده بودن که اعدام شده... دخترک یکی از عکسهای زرد و پر از نور با گوشه های ساییده رو نشونم داد و گفت هیچوقت به مامانم یا مامانش نگم که این عکس باهاشه... اون موقع ها این چیزا مثل یه راز بود... من ولی، با دل کوچیکی که داشتم، یادمه رفتم خونه قشقرق به پا کردم... بحثم این نبود که چرا کسی به من از اون روزا چیزی نگفته بود... می خواستم بدونم مامان و بابام که می دونستن چرا هیچ کاری نکردن... اون موقع شاید ده یازده سالم بود و هنوز به نظرم مامان و بابا جزو تواناترین و قویترین و همه چی-ترین موجودات عالم بودن... یادمه زل زدم تو چشمای مامانم و صدام رو انداختم رو سرم که شماها می تونستین اعتصاب کنین، می تونستین نرین سر کلاس درس بدین، می تونستین شیشه ها رو بشکنین و همه جا رو آتیش بزنین... منطق تمیزی داشتم به نوبه ی خودم... و یادمه که مامانم با چشای پر از غم گفت اگه اعتصاب می کردیم و مدرسه های رو آتیش می زدیم، بچه ها کی و کجا درس می خوندن...


یا یادمه وقتی بابام دیگه فکر می کرد که بزرگ شدم و وقتشه دو کلمه حرف حساب یاد بگیرم و چند شب پشت سر هم برام "جلسه" گذاشت که اصول کمونیسم و فلسفه ی مارکس و تاریخ روسیه و چین رو بهم یاد بده - بله پدر بیچاره ام در این حد کمر به تربیت ما بسته بود و آخرش هم به جایی نرسید... وقتی در اوج ستایش مارکس بود بهش طعنه زدم که تو که به این چیزا اعتقاد داری پس چه جوری خودت کارگر افغانی اجیر می کنی که برای فلان حاجی بازاری ویلای چهارم رو تو شمال بسازی و وقتی پروژه تموم می شه کارگر بیچاره حتی دیگه جای خواب هم نداره... یادمه پدرم سیگار آتیش زد و بالاخره بعد از پک سوم یه جمله جوابم رو داد که: زندگی همینه...


اون موقع و خیلی بعد از اون موقع پدر و مادرم و خیلیای دیگه رو نفهمیدم و حتی از کنارشون با تحقیر رد شدم... و ایده آلیست باقی موندم و موندم موندم تا وقتی که زندگی بالاخره دندونای تیزش رو نشونم داد... الان اگه یه تینیجر ازم بپرسه چه جوری با این همه زشتی، با این همه ظلم، با این همه درد که به بدنت و روحت مماسه و تا زیر گلوت بالا اومده هیچ کاری نمی کنی و مثل سیب زمینی می ری و می آی انگار هیچوقت هیچ اتفاقی نیفتاده و نخواهد افتاد، شاید حتی در حد مامان و بابام هم نتونم جوابش رو بدم... ولی می فهممشون... می فهمم که زندگی همینه... که زندگی یه چیزیه که آدم رو به ادامه دادن وادار می کنه... آدم فقط که خودش نیست... کار هست، خانواده هست، دوست و آشنا هست، روابط پیچیده و درهم تنیده هست... برای پدر و مادرم، بچه ها بودن، ترس از آینده بود، وظیفه و مسئولیت بود... حتی اگه فقط یه نفر این وسط باشه که بخواد ادامه بده، همه مون مجبوریم ادامه بدیم... 


تنها راهش اینه که یکی همینجوری که به دیوار تکیه داده و داره این نمایش رو نگاه می کنه شونه اش بخوره به کلید برق، همه جا یهو تاریک شه، همه مون با هم فرار کنیم...



پی نوشت: این نوشته باید تاریخ چند هفته پیش رو بخوره انقدر که خیلی وقت بود تو سرم چرخ می خورد... ولی چه می شه کرد که این روزا اولویت نوشتن یه جاییه در حد اولویت رقصیدن زیر بارون... لذا انقدر دیر شد


دریغ از پارسال

عید امسال اینطور تحویل شد که شب قبلش توی خونه چهارتا سین هم به زور پیدا می شد... و این نباید با ژست ِ « عید اونقدرا مهم نیست و من به این چیزا اهمیت نمی دم» اشتباه بشه... چرا که اصلن اینطور نیست و من خیلی به این چیزا اهمیت می دم، مخصوصن به هفت سین... و اینکه تو خونه چهارتا سین هم به زور پیدا می شد اصلن نشونه ی خوبی نیست و تنها بیانگر اینه که من باز سر و ته زندگی رو گم کردم و صرفن دارم با جریان آب جلو می رم... با ماجراهای پیش اومده و هجم کار و زندگی خودم رو سرزنش نمی کنم ولی ایکاش سر حالتر بودم و حداقل یه هفت سین خوب داشتم...

به هر حال در راستای جبران سین های کم اومده «سیم» و «سایه ی چشم» رو به سفره اضافه کردم و خودم رو هم شمردم که ماشاله هفت تا شیم... و چون این روزا مرخصی گرفتنم تقریبن غیر ممکنه لحظه ی سال تحویل سر کار مشغول حرف زدن با یکی از همکارا بودم که سر برگردوندم دیدم یکی از بچه های ایرانی دفتر مسج زده که «آغاز سال جدید بر شما مبارک»... لحظه ی قشنگی بود و اینکه اون لحظه فقط من بودم و خودم و کسی نبود که بغلش کنم هم شاید اونقدر بد نبود... اینجور موقع ها که یهو به واسطه ی ایرانی بودنت انگار یه رازی رو تو دلت داری و حتی اگه درسته بذاری جلوی آدمای دور و برت نمی فهمنش، لحظه های شیطون و نابی ان... یا شاید این مکانیسم دفاعی منه برای جلوگیری از غمبرک زدن و هوم-سیک شدن... به هر حال عید شد و دست من نبود که بگم وایسا تا من آماده شم... هیچوقت دست من نیست...


به هر حال عید همگی مبارک... در این سالی که گذشت اتفاقات خیلی خوب و نه چندان بدی افتاد... خانواده ام بیش از پیش از هم گسیخته شد و حالا مصداق اون مثل ایم که می گه «همیشه این مردها هستند که میروند، همیشه این زنها هستند که می مانند» حتی اگه این یه مثل واقعی نباشه... مردهای خونواده هر کدوم یه گوشه ی دنیان و زنای خانواده هنوز تونستن با هم بمونن ولی اون هم انگار دوام چندانی نخواهد داشت... در این سالی که گذشت متوجه شدم که هر چقدر هم که تلاش کنم گپ جنسی رو بین خودم و مردهای دور و برم ببندم، باز هم خیلی از رفتارهام از زن بودنم نشات می گیره و کاریش هم نمی شه کرد... امیدوارم حداقل در سال جدید با این یافته ی جدیدم به صلح برسم... همینطور بر اثر شدت و کثرت اتفاقاتی که در سال گذشته افتاد که من نه فکرش رو می کردم و نه آماده اش بودم، به این نتیجه رسیدم که شاید نقشه کشیدن و استراتژی داشتن تو زندگی واقعن بیفایده اس... که به قول فلانی «وی تینک وی پلن ایت، بات ایت سادنلی تیکز ان آدروایز رانگ ترن اند یو سپند د رست آو یور تایم ادجاستینگ»... که با دریافتهای اخیرم از زندگی به نظرم اگه آدم یه مهارت برای زنده موندن لازم داشته باشه، اون مهارت «انعطاف پذیری» و قابلیت تطبیقه نه استراتژی داشتن و آماده بودن... که آدم هیچوقت نمی تونه ی در آن واحد آماده ی همه چی باشه ولی وقتی که یه اتفاقی می افته بتونه خودش رو تطبیق بده و منقرض نشه...


این هم از این... یه خورده هم دلم برای سانتی مانتال بودن و خوشگل نوشتن و نثر جینگول داشتن تنگ شده... وبلاگم رو ورق می زدم دیدم چقدر یه موقعی نوشتنم آمیخته به سانتی مانتالی ِ متمایل به پز بوده... منهای پز، دلم می خواست باز قشنگ و تو در تو می نوشتم... ولی فعلن وسعم فقط به همین می رسه... مهم اینه که الانه ی زندگی رو دووم بیارم، شاید در آینده بازگشتی در کار باشه...


عید همگی مبارک


دور هفت تفاوت گذشته و حال خط بکشید


قدیمترها که مزرعه ای بود و گله ای بود و دهی بود، آدما صبح پا می شدن بچه شون رو می ذاشتن بغل پیر فامیل، می رفتن با برادر خواهر و پدر مادر و دخترخاله پسر دایی شون رو زمین کار می کردن و گله رو می چروندن و شیر می دوشیدن و ماست و کره می زدن و نون و ریحون می ذاشتن، شب هم می اومدن با کم و بیش همون آدما سر سفره می شستن غذا می خوردن و معاشرت می کردن... منظورم اینه که آدما تقریبن همیشه با کسایی وقت می گذروندن که می شناختن و باهاشون یه جورایی رابطه ی خونی-قبیله ای داشتن...

حالا ولی آدم طلایی ترین ساعتهای روزش رو می ره سر کار با کسایی می گذرونه که هیچ ربطی بهشون نداره، خیلی شانس بیاره سایه ی همکاراش رو با تیر نزنه وگرنه که دوستی و رابطه ی عاطفی پیشکش... شب هم تن خسته و بی رمقش رو می آره واسه عزیزاش... تازه خیلی شانس بیاره که حداقل شب شانس این رو داشته باشه که پیش عزیزاش باشه... بعضی هامون هم که ماشاله جهانی شدیم هر یه عزیز رو قرض دادیم به یه مرز... خودمون هم با آدمای یه قاره ی دیگه تو یه قاره ی دیگه تو یه فضای هفت در هشت محصور شدیم از نه تا پنج... اونوقت می گن چرا بیماریهای روحی روانی...



To be a real phony


O.J.: So Paul baby, is she or isn't she?

Paul: Is she or isn't she what?

O.J.: Is she or isn't she a phony?

Paul: I don't know, I don't think so.

O.J.: You’re wrong. She is a phony. But on the other hand you’re right. She isn’t a phony, because she’s a real phony. She believes all this crap she believes. You can’t talk her out of it.


-- فرازهایی از فیلم صبحانه در تیفانی


یادداشت اول: یکی از ارکان خوشحالی تو زندگی هم همینه... که بازی ای که توش قاطی هستی رو باور کنی و دوست داشته باشی... و معتقد باشی که بازی مهمیه... حالا می خوای پرستار باشی یا فشن دیزاینر یا نجار یا مادر دو تا بچه... مهم اینه که احساس کنی بازی که راه انداختی یا برات راه انداختن یا وسطاش رفتی قاطی شدی، بیهوده نیست... که بهش کمابیش مغرور باشی...

ولی امان از وقتی که اینجوری نباشی... که به نقشی که بازی می کنی باور نداشته باشی... تبدیل می شی به یکی از پوتتیک ترین موجودات روی صحنه... که نه تنها خودش داره اذیت می شه، بات آلسو بقیه هم از تماشاش رنج می برن...


یادداشت دوم: همچین حالتیه این روزا...


چنین میانه ی میدان


نشستیم دور میز، می خوایم تصمیم بگیریم که آیا باید مرد رو استخدام کنیم یا نه... به همین بهانه داریم سر تا پاش رو بیرحمانه قضاوت می کنیم... چون منظورمون پرسونال نیست که، پروفشناله... و چون منفعت کمپانی در میونه می تونیم دهنمون رو باز کنیم هر چی می خوایم در موردش بگیم... یکیمون می گه 'همه اش بستگی به این داره که آدم حرف گوش کنی باشه و بشه مِنتورش کرد، باید خیلی سعی کنه تا با فرهنگٍ شرکت همصدا شه'... یکی دیگمون تایید می کنه... فکر می کنم مرد احتمالن از بچگی عاشق کامپیوتر بوده، رنگ مورد علاقه اش سفیده، چایی رو به قهوه ترجیه می ده و شاید هنوز کلکسیون کاست هاش رو نگه داشته... در یک کلام، مرد انسانه... اونوقت ما نشستیم دور میز داریم در راستای رویاهای صاحاب کمپانی، یکی از خودمون رو سلاخی ِ شخصیت می کنیم... گاهی حتی همدیگه رو غربال می کنیم... که مطمئن شیم اونی که اون بالا نشسته خوشحاله و بهمون پاداش می ده... که مطمئن شیم سیستم اونجوری که صاحابش می خواد می چرخه...

اونوقت می خوام بدونم ماها چه جوری از خدا پرستای دو آتیشه ی تروریست بهتریم...



وقتشه باز بهانه جور کنم بزنم به در ِ سفر...