باز بر می گردم اینجا رو باز می کنم می بینم یک سال شده که یادداشتی نذاشتم... فکر می کنم به همه ی آنچه که تو این یکساله بهم گذشته و همه ی شدن ها و نشدن هایی که حتی یادآوری و شمردنشون هم سخته... چند بار شد که فکر کردم اینو باید برم بنویسم که یادم بمونه... یا اگر اینو دیگه ننویسم تو بلاگ پس دیگه چی... چند دفعه از این چند دفعه ها فکر کردم بذار پیچ بعدی رو هم رد کنم بعد... و شد که الان شد...
پست قبلیم رو می خونم و یادم می آد که از جمله موارد کلان زندگی توی این یکساله گذشته ولی، که هر موقع ازش بگم تازه اس، اینه که چقدر میزان ایمان و وفاداریم به فرهنگ ایرانی و به ایرانی بودن محک خورده این چند وقت... استفادهی کلمهی «ایمان» یا «وفاداری» برای توصیف رابطه با فرهنگ برام یه کم پشت و روئه، ولی از سوی دیگه آیا دههها نیست که از فرهنگ ایرانی داره به مثابه ابزار مقابله با سنت اسلامی استفاده می شه؟... چه کلمات دیگری هست برای توصیف این استفاده ی ابزاری در عین حال مستاصلانهی و حتی شاید معصومانه؟...
خیلی وقت بود که ایرانی بودن برام در بهترین شرایط مثل ابری بود که فقط از دور می تونستم ببینمش... در چند سال گذشته که سعی کردم بهش نزدیک شم و بازگشتی به اصل داشته باشم، تجربه ام مثل ایستادن تو ابرا بود، همونقدر توأم با دید کور، رسوخ سرما تا مغز استخوان، و تنگی نفس... می شناسم کسانی رو که از ۱۴۰۱ تا الان انگار جون تازه ای گرفتن، توی فضای فارسی فعالیت می کنن، می نویسن، بحث می کنن، حضور دارن... من به اینهمه شور و اشتیاقشون غبطه می خورم... ولی از طرفی خودم هروقت به شعله ی شمع نزدیک می شم پرم می سوزه...
یکی از دلایل پر سوختنم، اینه که هنوز درگیر «زن بودن» ام توی فضای فارسی... هنوز درگیرم با نگاه جنسیتی نوع ضعیف بودن و بحثهای فاجعهای مثل اینکه «آیا سلیطه باشیم یا نه»... آیا راه رسیدن به کرامت انسانی از ایستگاه اعتراض و طغیان می گذاره یا از ایستگاه نجابت و اطاعت... دلشکستهام که اینهمه مردها و حتی برخی زنهایی که فریاد زدند «زن، زندگی، آزادی»، هنوز نگاه کالا مآبانه و دست دومی و جنس ضعیف دارن به زن... باهوشترینهاشون این جنس ضعیف رو تعبیر می کنن به جنس لطیف... می پیچند لای زرورق با پاپیون و لبخند... که حتی بیشتر دردناکه برام... ته ذهنم زنی از شدت عصبانیت جیغ می کشه و گیس می بره...
احتمالن درستش اینه که برای خودم تجویز کنم هزار جلسه تراپی... تا وقتی که دیگه انقدر مایوس و ناامید و خشمگین نباشم از فرهنگ مادری و پدریم... که بتونم تاب بیارم نفس کشیدن رو، و حتی پرواز کردن رو توی ابرها... ولی از طرف دیگه، یه زندگی موازی ای دارم که توش شهروند جهانی ام، مهاجرم، معمولی ام، با تجربه هایی که بعضن نادر و اگزاتیک به حساب می آن... با ایدئولوژی غربی زندگی می کنم هرچند که نقدش می کنم و سعی می کنم ایده های خوب لیبرالیسم و سوسیالیسم رو غربال کنم و بچپونم توی زاویه ی دیدم... یه زندگی موازی ای دارم که توش زن نیستم، عصبانی نیستم، آدمم و مشکات آدم-وارانه دارم... بحث ام سر «بودن» نیست، سر «شدن» ه... این زندگی موازی رو به مراتب بیشتر دوست دارم... مشکلاتش رو هزار بار بیشتر به جون می خرم...
با تراپیست درونم بحث می کنم که شاید حل کردن همه ی گره های درون زیادی ایدهآل گرایانه باشه... شاید صلاح باشه گره های وصل به ایرانی بودنم رو یک گوشه بگذارم و بگذرم... مگه چقدر زمان هست توی یه عمر، که بخوای به همه ی ابعاد وجودیت جلا بدی... چی می شه اگر در این صندوقچه رو باز نکنم، بذارم خاک بخوره گوشه ی وجودم، به جاش برسم به باقی زندگی... تراپیست درون طبعن چشمغره می ره... می دونم که می دونه که مستأصل ام از اینهمه خشم و زخم و شاید حتی سالها طول بکشه تا بتونم بدون انزجار به ایرانی بودنم نگاه کنم... چه برسه به تحلیل درست و توأم با درمان... و میدونم که برام متاسفه...
قبل خوندن پاراگراف آخرت فکر میکردم که برای من کلا یک روی سکه رو فراموش کردم، که هست، مونده همون جهان وطنی، و گرسنگی و سیری توفیری به اینکه ادم مال کجاست نداره ، بعد پاراگراف آخر رو خوندم دیدم من هم بعضی وقتا نهیب تراپیست درون رو به خودم میزنم، که مگه میشه تاثیر بیست سال رو محو کرد ، اینکه من ندانم دلیل نمیشه روی تک تک تصمیم گیری هام تاثیر نداره ، کافیه یه بار دیگه جام جهانی شروع بشه، یا یکی یه جا تیر بخوره، یا یه احمقی باعث مرگ سیصد نفر یا سه میلیون نفر بشه.
بعضی وقتا فکرمیکنم همینه که هست، لازم نیست تیوریزه کنم، تا بفهمم خودمو یا درستش کنم، همینه که هست، هر چیزی که کار کنه خوبه، ناراحتی شاید بابت اینه که خیلی رشدی تو این تفکرنیست، اماخوب همون جورکه گفتی آرامش هست
شاید امیدی مه برام مونده اینه مه به فکرتینم بین اعتراض و اطاعت راه سومی پیدا کنم.
پی نوشت، شاید از تفکر سوسیالیستی سرچشمه گرفته باشه سنجش از روی بد ترین ما، اگه بد ترین ما رو خوب کنیم جامعه بهتری خواهد بود، چه برای زن، چه زندگی یا آزادی، اما بدترین ما ما نیستند ، اگر چه خودن میدونی
یادآوری خوبی بود اینکه بدترین ما، ما نیستن، مرسی!... من فکر کنم بیشتر شکایتم از متوسط جامعه است در حدی که خودم متوسط رو تجربه می کنم، یا بر اساس تعبیر خودم از رفتار بقیه یا واقعن به خاطر رفتارهای اذیت کن بقیه... نمی دونم چطور می شه آدم متوسطش رو عوض کنه... فکر می کردم مهاجرت اینکار رو می کنه ولی نکرد... محیطهایی مثل توییتر هم که زهر خالص... من تنها راه مرز کشیدنم اینه که فاصله بگیرم و پرهیز کنم...