شلوغی ها را
می پیچم لای آرزوهایم
که سالهاست گنگند
مثل یک دسته سبزی در هم
لای روزنامه ی پر از شعار
ولی خاموش
سرم هم که منگ از کافئین...
جوری آرام از کنار زندگی می گذرم
که خبر نشود
مبادا طنابش به پایم بپیچد
و پخش شدن دسته ی سبزی بر کف آسفالت را
به خنده بنشیند
که سکندری خوردن از آنِ ماست
حتی اگر تقصیر ما نباشد
شعر کم دارم این روزها