داستان آدمی که هیچ عقده ای تو زندگی نداره... هیچ نداشته ای نبوده که داشته باشه و هیچ حسرتی نبوده که پرورونده باشه... خیلی بی سر و صدا زندگیش رو می کنه و خیلی بی سر و صداتر می میره و هیچکس هیچوقت قابل نمی دوندش که داستانش رو بنویسه...
و بدین گونه، نویسنده در پایانِ داستان نتیجه می گیره که دنیا و از همه مهمتر ادبیات، رو سیبیل ِ عقده ای ها می چرخه... کرکره رو می کشه پایین و می ره خونه شون
مگه اصلا همچین آدمی وجودم داره؟ هرکسی بالاخره یه دارک سایدی داره
حالا ممکنه وجود داشته باشه... اگرم وجود نداشته باشه یه حالت فرضیه که دارک ساید سیستم رو نشون می ده! به هر حال...