داستان تکراریِ آن کسی که هر روز برای صلح جهانی می جنگد/می نویسد/سخنرانی می کند/تظاهرات می رود/پُست شر می کند/لینک می زند/الخ، ولی نمی تواند با مادر میانسال یا برادر نوجوانش دو کلمه از سر صبر و بی نوک و نیش حرف بزند... آخر داستان هم لابد به خاطر یک سوء تفاهم ِ نه چندان کوچک به زندان می افتد و تا آخر عمر دیوار خراش می دهد
در اینجا واژه ی «زندان» استعاره از هر نوع زندگی ِ وابسته به چهاردیوار و هم سلولی و اشاره ی انگشت زندانبان که کن فیکون کند دنیامان است... می تواند به وضوح ِ یک ازدواج ِ از سر سوء تفاهم باشد...