خالی شدن ذهن... سقوط کردن یه جور رستگاریه... باید قدرش رو دونست... از توی آب به آدمای مواج دور استخر نگاه کنی و آرزو کنی که ایکاش واقعیت هم اینطور در رقص و مست و ملنگ بود... بعد خودت رو خشک می کنی و می ری به دو نفر از شش میلیارد نفر توی دنیا ثابت کنی که سرت به تنت می ارزه... و در تلاش روزانه برای دفاع از اخلاقیات از همه ی قطارهای دنیا جا بمونی... یه کسایی هم هستن که عوضی ان و وقتی های ان یه چیزایی می نویسن که فکر می کنن شعره... قدرتی خدا به اونا هم می گن نابغه...
یعنی زبان قاصره از ابراز احساسات...
می ری به دو نفر از شش میلیارد نفر توی دنیا ثابت کنی که سرت به تنت می ارزه..
این جمله به مثابه یک پتک بر سر من کوفته شد... خیلی حرف بود به جان خودم...خیلییییییییییییییی
کلن چند وقته که زبانم از ابراز احساسات قاصره... می خوام یه چیزی بگم تو مایه های متاسفم و اینا... ولی لامصب یاری نمی کنه
به هر حال