به بهانه ی کباب کردن سوسیس ها اومدم صاف نشستم جلوی شومینه و صورتم گر گرفته... دستام از نگه داشتن شیش تا سیخ داره می افته ولی استخونهام یه جور خوبی دارن گرم می شن... انگار که گرمای آتیش گرفته باشه به سرمای سه ساله ی جا خوش کرده تو تنم... همه طبق معمول دارن از در و دیوار و زمین و هوا می گن و بحث می کنن... موضوع هم که کم نیست... اون وسط همینجوری که چشمم به سوسیس هاس می شنوم که یکی یه لگدی هم به مهاجرانی می زنه... در حدِ مرتیکه ی پفیوز ِ آفتاب پرست... فکر می کنم مهاجرانی یکی از نویسنده های مورد علاقه ی من بود... چقدر خم ِ قلم و نرمش کلام اش رو دوس داشتم... الان ولی دیگه برام مهم نیس... خیلی قبل از اینکه در افشانی اخیرش رو بکنه دیگه مهم نبود... همونجوری که مثلن امیرخانی از بیوتن به بعد دیگه مهم نبود... و خیلی های دیگه که تو کفشون بودم... فکر می کنم چقدر خوبه که اینا نمی دونن یه موقعی دوسشون داشتم و حالا دیگه نه...
سیخ ها رو می ذارم تو سینی و همونجا دراز می کشم رو زمین... گرما می زنه به پهلوم... دستم رو می گیرم به گیلاس شراب که وسطِ بدو بدوی «آی سوسیسا سرد شد» کسی پاش نگیره بهش... فکر می کنم یه آپارتمان با شومینه داشته باشم... یه دیوارش رو آجر بزنم... یه دیوار دیگه اش رو رنگ آتیش... پر از تابلو... و دیگه هیچی مهم نباشه
نیما یوشیج یک شعری در خصوص اون پاراگراف آخر داره . الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد
پیداش کردم .. میگه :
از پس پنجاه و اندی ز عمر
نعره بر می آیدم از هر رگی
کاش بودم باز دور از هر کسی
چادری و گوسفندی و سگی
.. حالا که فکر میکنم میبینم زیاد نمیخورد به اون پاراگراف .. ولی بی ربط هم نبود
چرا اتفاقن می خورد... راستش اصن عنوان رو از یه نامه ی نیما به جلال آل احمد برداشتم که فکر می کردم گفته اولویت زندگی کردن است ولی الان چک کردم دیدم اصل جمله اینه: ضروری تر از همه چیز زندگی کردن است
به هر حال منظور همونه...
این نامه رو می گم: http://kamkendex.blogfa.com/post-2081.aspx