داشتم بر می گشتم و شهر سوت و کور بود و باد پنجره ملس... که تکه شعری از فروغ انگار به دامنم افتاد و آنقدر در سرم چرخید و زمزمه شد تا رسیدم و کاملش را دوباره پیدا کردم... متعلق است به روزهای راهنمایی و تب کشف عشق و شعر و شور:


در شب کوچک من افسوس 
باد با برگ درختان میعادی دارد 
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن 
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم 
من به نومیدی خود معتادم 
گوش کن 
وزش ظلمت را میشنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش 
 و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است 
 ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای 
و پس از آن هیچ . 
پشت این پنجره شب دارد می لرزد 
و زمین دارد 
باز میماند از چرخش 
پشت این پنجره یک نا معلوم 
نگران من و توست
ای سراپایت سبز 
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار 
و لبانت را چون حسی گرم از هستی 
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار 
باد ما را خواهد برد 
باد ما را خواهد برد 



نقشه های تعطیلاتم بی رحمانه به هم ریخته و من را گذاشته با یک هفته مرخصی و بی برنامگی... روزگار را به فیلم و خواب و گاهی چند خطی  خواندن یا روی کاغذ کشیدن می گذرانم... خطرناک است این ترکیب... آدم را سانتی مانتال می کند و... زبانم لال... زبانم لال... یکهو عاشق



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد