یادداشت اول: بالاخره اتفاق افتاد... دیروز بیدار شدم و جز ایمیل ِ قدیمیه، پسوردِ هیچ کجایِ دنیایِ مجازی یادم نمی اومد... می دونستم اینجوری می شه... یعنی هر بار که یه جای دیگه یه اکانتِ دیگه باز می کردم و یه بار دیگه پسورد کانفیرم می کردم و به سکیوریتی کوئزشن چرت و پرت جواب می دادم، به خودم می گفتم آخرش یه روز پا می شی می بینی هیچکدوم این پسوردها یادت نیست بچه...
و شد... پا شده بودم و هوشیار بودم ولی اثری از پسوردا تو کله ام نبود... گفتم برم یه چایی بریزم شاید از اثراتِ پریدن با زنگِ تازه عوض شده ی موبایل باشه... خلاصه آب رو جوش آوردم و قوری رو گذاشتم و چاییه رو ریختم و با دقتِ تمام نشستم روی مبل و پنج دقیقه ی کامل رو صرفِ نوشیدنِ چای کردم... پنج دقیقه ی کامل ها... انگار که دستور ِ نون خامه ای... مو به مو اجراش کردم... گفتم پنج دقه که چیزی نیس، از اینور و اونورش نزنم که باز کامپلکسیتی ِ جدید دُرُس شه واسَم... دنیا رو که دیدی تازگی ها... کامپلکسیتی از در و دیوارش می باره
خلاصه پنج دِیقه آروم نشستم، جرعه جرعه چاییه رو خوردم... یه خورده صبر کردم... افاقه نکرد... دیدم باز پسوردا یادم نمی آد... گفتم برم یه چایی دیگه بریزم، شاید چای اول خوب دم نکشیده بوده... چای دوم خداییش خوب رنگ انداخته بود... نشستم یه جایِ دیگه ی مبل، تایم گرفتم... پنج دِیقه... دو دِیقه ی اولش رو دادم به خنک شدنش... سه دِیقه ای یواش یواش چایی رو جرعه جرعه کردم... یادم به این یوگی ها افتاد، گفتم پنج دِیقه که چیزی نیس، بیا و رو هر جرعه تمرکز کن شاید جرعه ی آخرت باشه... یه جوری مور مورم شد... تازگیا خوشم نمی آد به مردن فِک کنم... یعنی اگه بمیرم دلم واسه این چایی خوردن که حسابی تنگ می شه... شاید وصیت کردم شبای جمعه بیان یه کتری چای تازه دم بریزن رو قبرم...
حواسم اومد به چایی، دیدم نصفش مونده هنوز، ولی یخ... کفرم در اومد... سر خودم داد کشیدم که یعنی یه چایی رو هم نمی تونی درست درمون بخوری... بغضم گرفت... لیوان رو بردم خالی کردم که رد چایی نیفته توش - انقدر که این لیوانا بنجل ان... رفتم آب زدم صورتمو... دیدم اینجوری ادامه بدم تا شب با خودم کتک کاریم می شه... رفتم مثل بچه ی مودب نشستم همه جا اعتراف کردم که پسوردم یادم رفته... هزار تا ایمیل باز کردم، دو هزار تا پسوردِ ستاره ستاره تایپ کردم، تا آخرش مطمئن شدم باز دوباره عنانِ آیدنتیتی هام دستمه... بعد دیدم خیلی خسته ام، بیخیالِ زندگی شدم، رفتم یه چایی ریختم... بدون اینکه یوگی بازی در بیارم تند تند سرش کشیدم و دهنم سوخت... چسبید
یادداشت دوم: یادداشت بالا واقعی بود
یادداشت سوم: دیدین گفتن که «مجلس رو به توپ می بندیم»؟! یادم به توپ مرواریِ صادق هدایت افتاد... به نظرم قدیمیا خوش ذوق تر بودن
اااا.... نکنه شب ضربه ای چیزی توسرت خورده...سارا منو میشناسی؟؟ این چند تاس؟؟ من کی ام؟؟ اینجا کجاس؟؟؟
دقیقا به همین دلیله که من همه ی پسوردام یه چیزه دیگه! همدردی ما رو بپذیر!