آدم پرپر می کنند... هی می خواهم آرام بمانم و خیالم نباشد... هی می خواهم رویم را آنطرف کنم و سوتم را بزنم... هی به خودم می گویم آفرین دختر که زندگی ات را برداشتی و در رفتی... ولی مگر می شود؟ که این لعنتی ها سایه ی سنگینشان همه ی عالم را برداشته... خاک بر سرمان که محاربه را همین اینها باید هجی کنند...
برای هزارمین بار یادم می آید که جبهه ی جنگ جای دیگری است و من دارم در پستوی ذهنم به خودم گل می فروشم... دلم می خواهد استخوانهای همه ی پیغمبران تاریخ را از زیر خاک بیرون بکشم، رو در روی این خونهای ریخته شده بگیرمشان و بگویم که انی اعلم ما لا تعلمون... ندانستید که اگر می دانستید اینست عاقبتِ ارشادِ آمیخته به جنونتان، اصلن از مادر زاییده نمی شدید...
جبهه جای دیگری ست
چه پست خشنی... فکر کنم خیلی عصبانی بودی اینو نوشتی...
من هر وقت فکر میکنم به ته ماجرا عین خر تو گل می مونم...یعنی نمی فهمم کی میخواد این گندو جمع کنه..
آره خودم هم می دونستم دارم خشانت به خرج می دم... ولی فکر کردم این به اون در