دوست داشتنی، غیر قابل تحمل


بعضی ها هم اینجوری هستند... بعضی آدمها، بعضی شهرها... و من هنوز دارم پس لرزه های بازدید از ولایت رو پس می دم... هنوز تا می شینم می پرسن تهران چطور بود... هنوز با خودم تصمیم نگرفتم که تهران چطور بود... هنوز واسه این سوال یه جوابِ واضح و یکدست ندارم...

گاهی تا می پرسن می زنم تو حال و هوایِ آشنای شهر و دلِ طرف رو خون می کنم، گاهی هم صاف می رم بالا سر ِ ترافیک و شلوغی و افسردگی و گرانی و حال طرف رو به هم می زنم... دستِ آخر فقط یه نتیجه گیری برام می مونه: دوست داشتنی، غیر قابل تحمل...



و من نمی دونم چرا ویکند که می شه نمی گیرم بخوابم که دوشنبه صبح اینجوری با حسرت به ساعت مانیتور زل نزنم

نظرات 26 + ارسال نظر
اشکان چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ق.ظ

سلام:
هیچی !

نرگس پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:25 ب.ظ

چی بگم... تهران است و ایران است و خیلی چیزهای مسموم
برعکس تو من در تمامی هالید هایم تا سرحد خفگی می خوابم...یعنی دقیقا از 24 ساعت 18 ساعت دست کم خوابم... ولی با این حال هر روز که سر کارم حسرته رو میخورم :دی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ب.ظ

هالید هایم: هالیدی هایم...

(از بس واج آرایی داشت این واژه هنگ کردم)

نرگس پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ب.ظ

من بودم اون بالایی ها...

نرگس پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:27 ب.ظ

میدونم آی کیو ات اینقدر بالا هست که اگه نمیگفتم هم می فهمیدم اون دو تا بالایی من بودم اما خوب خواستم توضیح بدم و بدین بهانه تعداد کامنتهات رو زیاد کنم...

نرگس پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:27 ب.ظ

اااااااااااااااااااا(همگی به فتح الف)...یادته اونموقعها نمیشد بیشتر از یه کامنت گذاشت... چه زوری داشت حرفتو نگه داری تا تایمش بگذره؟؟؟:دی

نرگس پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ

اینم واسه اینکه تعدادش زیاد بشه به یاد ایام که اینجا غلغله بود :دی

سارا پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:26 ب.ظ

:)) نرگسی متچکریم! کلی شاد شدم کامنت هات رو دیدم :دی

از بلاگ اسکای هم متچکریم که اجازه می ده آدم پشت سر هم کامنت بذاره :دی (خودمونیم این حق بدیهی ِ هر کامنت گذاره... یعنی چی که نمی ذاشتن آدم پشت سر هم کامنت بذاره؟!)

کلن حلقه ی وبلاگهایی که قاطیشون بودم خیلی سوت و کور شدن... یکیش همین اشکان که می آد سلام می کنه و در می ره!

رضا پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ

می گن وردپرس بهتره ... بریم وردپرس؟ ... دوباره هوس کرده م وبلاگر گمنام باشم

نرگس پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ

وورد پرس رو نیستم ... هر چی باشه ما جمیعا در بلاگ اسکای حق اب و گل داریم ما بریم وورد پرس اینجا چی بشه؟؟ اصلا ما بریم وورد پرس وورد پرس کجا بره؟؟:دی
حالا نه که شما الان گمنام نیستی؟؟؟؟؟ قراره بلاگ اسکای بهت یه سهمیه شاهد بده...یه سری که مفقود الاثر میشی... بعد هم گمنام میشی...

سورنا جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ق.ظ

هاها ... صحبت قدیم شد ناخودآگاه اسممو نوشتم سورنا ...مشکل من اینه که الان تمام آدمایی که منو می شناسن و وبلاگ خون هم هستن وبلاگمو می خونم ... اومدیمو خواستم از یک ماجرای تاپ سکرت پرده برداری کنم فردا 10 نفر ازت می پرسن چی شد؟ درست شد؟ مهم نیست بابا .. فلان ... بیسار...اما بهرحال چاکریم

مریم جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 ب.ظ http://maybe

اوووه ببین این نرگس چه جوری ملتو به حرف آورده ها. منم یادمه یه بار گفتم بریم ورد پرس رفقا حالی نکردن! اینم مدرکش:
http://maybe.blogsky.com/1386/08/15/post-168
اما کلن هیچی وبلاگ نویسیه گمنام نمیشه..

سارا جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ب.ظ

هممممم... وبلاگ نویسی گمنام... می دونم خوبه ها... ولی نمی دونم چرا جدی نمی رم طرفش... فکر کنم دیگه انرژی ندارم برای عالمی دیگر و از نو آدمی

نرگس جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ب.ظ

سورنا تو ماجرای تاپ سکرتت رو پرده برداری کن ما به روی خودمون نمیاریم :دی
من نمی دونم چه اصراریه ادم گمنام باشه... بابا ادمی است و هویت... اهم اهم.. بعدشم ما ها زیر سنگ هم قایم بشیم پیدامون میکنن بیخودی تلاش نکنیم جهت گمنامی رفقا

[ بدون نام ] جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ب.ظ

تازه مریم نات اونلی ملت رو به حرف میاریم..بات آلسو ملت رو از گمنامی در میاریم و چه بسا ملت ایمیلها میزنند و چه ها که برملا نمیکنند...بعله..اینه :دی

نرگس جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

به دلایل فوق باز هم بالایی من بودم

نرگس جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

الان یه لحظه حس کردم خیلی پیر شدم از بس ماها خاطرات خوش وبلاگی داریم هااااااااا...هی هی

سارا جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ

نه بابا نرگس ما چون از بچگی شروع کردیم به بلاگیدن الان تازه اول جوونیمونه!
یکی از مزایای گمنام بودن اینه که آدم می تونه تو وبلاگش خالی ببنده و کلاس بذاره و داستان تخیلی تعریف کنه! یا حداقل سیر داغ پیاز داغ ِ زندگیشو زیاد کنه :دی مثل این پست هایی که تو گودر دست به دست می شه و کفِ همه رو می بُرونه... به شخصه وقتی وبلاگِ بعضی از این سربازان گمنام رو می خونم کلی احساس می کنم که چقدر زندگی خودم آبکیه و چقدر اینایی که این پست ها رو می زنن با خودشون حال می کنن!

سارا جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ب.ظ

در ضمن بالایی هم من بودم :دی

سورنا شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:32 ب.ظ

ضمنن رازی که برملا شد خیلی آش دهن سوزی بود ... خوب چیزیه... کیپ آن گود جاب ..

مریم شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ب.ظ

سارااااا راس می گی ها! الان خیلی سال شده که ویلاگ می نویسیم. جالبیشم اینه که یه گوشه ی این وبلاگستان نشستیم و کاری به هیاهو های اون وسط مسط ها نداریم! ملت بازی می کن باهم، جایزه می دن به هم، دعوا می شه، آشتی می شه و ... اما ما همین گوشه نشستیم داریم ماستمونو می خوریم!!!

نرگس یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ

به شخصه گمنامیت رو دوست ندارم... حالا چه اصراریه خالی ببندیم...اصلا من همین الانشم خالی می بندم چی خیال کردی :)))))))))))))))))))))))
ولی جدا به این بازیهای وسطای وبلاگ خیلی خنده اس...باورتون نمیشه یه وبلاگ پیدا کردم طرف از ماجراهای خودش و شوهرش می نویسه بعد اصلا خنده ها...ما فهمیدیم اینا دو تایی با هم حمام هم میرن بخداااااااااااااااااااااااااااااا...با یه عالمه چیزای دیگه..اسمشون هم مستعاره....

[ بدون نام ] یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ

این ۲۳ امین کامنت این پست است..حال کردین....

سورنا یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ب.ظ

اینم ۲۴ امی

سارا یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ

آره خداییش ما خیلی حلقه ی سر به زیری هستیم! ماست رو خیلی خوب اومدی... به شخصه خودمون رو خیلی می پسندمو از غیر در فغانم!

همه ی امتیاز گمنامی هم به خالی بندی نیس... در گمنام نبودن خود سانسوری ای هست که در گمنام بودن نیست... خودِ بنده شاید بیشتر از پست هایی که نوشتم، پستهاییه که چون می دونستم فلانی و فلانی اینجا رو می خونن، ننوشتم... یعنی اون موقع به خودم گفتم چه کاریه... یهو دعوا و دلخوری راه می افته و اونوقت بیا جمعش کن... یعنی آدم اگه بخواد مشکلش رو با کسی مطرح کنه، می ره صاف تو صورتش می گه... اگه هم نمی خواد مطرح کنه، اینکه تو وبلاگ بنویسه بعد یارو بیاد بخونه زیاد صورت خوشی نداره
اینجوریه دیگه... عوضش گمنام نبودن حالِ دیگه ای می ده... مثل تریبونِ آزاد می مونه... چِمدونم

سارا یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ

چه هذیونی می گم من!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد