یادداشت اول: قالبی تنگ به قواره ی تنم... نگاه که می کنم می بینم همیشه همین بوده... از رسم روزگار که شاکی می شم می گن از لامذهبیته... نمی دونم یعنی ایمان به خدا تحمل سختی ها رو آسون می کنه؟ چه جوری؟ جدی دارم می پرسم... کسی اگر می دونه برام بگه چه جوری می شه که آدم می تونه راحت تر زخم بخوره یا اذیت بشه اگه ایمان داشته باشه...
من هر چقدر می خوام بی سر و صدا از کنار ِ این ماجرایِ دین و جهانبینی بگذرم و خودم رو به انسانیات مشغول کنم نمی ذارن... ببینا...
یادداشت دوم: دلم می خواست بچه ای داشتم که چند سال دیگه بزرگ می شد و برام کادویِ روز مادر می خرید!... این پروسه ی پرسه زدن تو وادیِ کتابِ کودک بدجوری هواییم کرده... همینه که می گن آدم تو هر پس کوچه ای نباید سرک بکشه... و مسئله اینجاس که بچه پدر لازم داره!... روز به روز بیشتر دارم از ازدواج کردن و حتی ساده تر از اون، اعتماد کردن به یه نفر دیگه می ترسم... یکی از دوستام در آستانه ی به دنیا آوردنِ اولین بچشه... هر موقع یادش می افتم از خودم می پرسم واقعن چه جوری جرات کرد؟
ایمان تحمل سختی رو آسون تر می کنه.
اما اون ایمان لزومی نداره که به خدا باشه.
یعنی می تونه اسمش چیز دیگه ای باشه.
اما این رو مطمئنم که وقتی توی قلبت به چیزی یا کسی یا کاری ایمان داشته باشی، زندگی آسون تر می شه.
(برهان : من دیدم مومنی رو که یه روزی تنها شد و ایمانش به خدا اونقدری نبود که کمکش کنه. و دیدم کافری رو که اونقدر به خودش و توانایی هاش ایمان داشت که هیچ وقت از میدون به در نرفت)
یادداشت دومت رو سراپا هستم.
ولی هنوز دلم می خواد که به آدما اعتماد کنم.
شاید چون هنوز واقع گرا نشدم ! :)