دیدی بعضی چیزای بدیهی چقدر قبولشون سخته؟! انگار هر چی هم بدیهی تر، سخت تر... مثلن قبولِ اینکه آدم همون چیزیه که الان هست... نه چیزی که اگه یه کم دیگه بهش وقت بدی می تونه باشه... یا چیزی که تا همین چند روز پیش بوده... الان... همین لحظه... همین چیزی که هستی چیزیه که هستی... واقعن جمله از این بدیهی تر نمی شه گفت ولی بازم قبولش سخته...
طی یه ورک شاپ ِ دو ماهه ی طراحی کتاب یه داستان ساختم و تصویر سازیش کردم... با وجودِ کمی ِ وقت و مشغله ی اضافی و خستگی و باقی بهانه ها، نتیجه ی کار اصلن به دلم نچسبید... ولی استاد گیر سه پیچ داده که بفرستش برایِ اِیجنت... من می گم نه... حداقل الان نه... یه کم دیگه وقت داشته باشم روش کار کنم... خلاصه از من انکار از اون اصرار...
آخرش انقدر عصبانی شد که شروع کرد سرم داد و بیداد کردن... گفت منتظر چی هستی؟ منتظری یکی دیگه از توت در بیاد؟ تو همین چیزی هستی که الان هستی... اینکه فردا چی می شی رو بذار تکلیفش رو همون فردا معلوم کن... همین الانت رو بپذیر و انقدر خودت رو انکار نکن... ایتس نات اِبات هو یو ویل بی... ایتس آل اِبات هو یو آر...
کلن زندگی کردن توی زمانِ حال رو بلد نیستم... همیشه فکر می کنم اون چیزی ام که خواهم بود... خیلی غلطه...
فک کنم منم این حس ها رو تجربه کردم. اولین بار که یه چیزی کشیدم خودم حالم به هم خورد. اما استادم تحویل گرفت. البته به جز خود استاد دیگه هیچ کی تحویل نگرفت. حالا که ۳ سال گذشته من هنوز هر چی می کشم «به دلم نمی چسبه» حس بدی نیست یه جور سکوی پرتابه و من دوسش دارم...
سارا، جایی پابلیش شد ما رم خبر کنی..
ممم... سکویِ پرتاب... شاید... شاید بیشتر بهانه ای باشه برایِ ادامه دادن... اونقدر پر زور نیس که بگم سکو...
فکر کنم خیلی ها اینجورین سارا...مثلا من همیشه ازم جورواجور تعریف میشه اما من میگم مردم چی فکر میکنن که به نظرشون من خوب میام؟؟؟ اینجاست که یه طرف قضیه برمیگرده به اینکه تو خودتو قبول نداری... واسه همین منتظری آینده ای بیاد که تو توی اون خودتو قبول داشته باشه..که غلطه
که غلطه... واقعن غلطه... آدم خیلی زندگی از دست می ده... فقط به اون لحظاتی فکر کن که می تونستی با خودت حال کنی ولی به جاش خودتو انکار کردی... واقعن غلطه
به این فکر کردی که ممکنه فردا خیلی بیشتر از اون چیزی باشیم که امروز فکر می کنیم «خواهیم بود» ؟
پ.ن : نگاه کردن به نیمه پر لیوان بعضی وقتا اینطوری هیجان انگیز میشه !
آره من یه موقعی مبتلا بودم به این نگاه! ولی دارم سعی می کنم برم تو ترک... باحاله... دوپامین پمپ می کنه تو رگ... ولی آدم رو به بادِ هوا بند می کنه!
در حال زندگی کردن هم یه جور در گذشته ی نزدیک زندگی کردنه... بهترین حالت اینه که در چند دقیقه بعد از حال زندگی کنه آدم... یه کمی دور اندیشی هم لازمه به هرحال
صد البته... صد البته