نقل قولی می شه از مرحوم خمینی که غلامحسین الهام هم تو این واویلای اخیر یه دور یادآوریش کرد... می گن گفته که حفظ حکومت اسلامی از حفظ جان یک نفر، ولو امام زمان، مهمتر است...
علاوه بر اینکه معتقدم گوینده موجود جوگیری بوده و ممکن بوده هر حرفی بزنه و این اصلن خصوصیتِ مرجعیته که به اقتضایِ زمان حرف بزنه، نمی فهمم این حرفشو... آیا بدیهی تر از این گزاره که: اسلام (و به طور کلی دین) مجموعه ای از عقاید و باورهاست؟ آیا باور ابزاری نیست برای سِروایو کردن؟ ابزاری برای بهینه زندگی کردن؟ ابزاری برایِ به تعالی رسیدن؟ آیا آدم باید خودشو فدایِ ابزارش کنه؟ جونش رو در راهِ حیاتِ ایدئولوژیش فدا کنه؟ آیا اصلن ایدئولوژیِ یه آدم بعد از خودش اجازه ی حیات داره؟ آیا باید قائل باشیم به «ارث بردن ِ ایدئولوژی»؟ آیا این همون پروسه ایه که از ماها «بچه مسلمون» ساخت وقتی هنوز حتی نفس اول رو هم نکشیده بودیم؟
نمی فهمم این حرفشو... و کلن نمی فهمم هر جا که صحبت از فدا شدن در راهِ ایدئولوژی می آد... فدا شدن در راهِ عزیزان یا فدا شدن برایِ حفظ تمامیت ارضی شاید، ولی جان دادن برای حفظِ حکومتِ اسلامی (یا هر حکومتِ دیگری)؟ فدا شدن در راهِ آنچه که قرار است به خدمت در آید و زندگی را مطلوبتر کند؟
به نظرم ایدئولوژی به همان خطرناکی ِ مردار است... با مرگِ صاحبش باید خاک شود و تنها قبر نوشته ای باقی بماند برایِ آیندگان... تا اگر کسی خواست، خلق کردنش را از پله ی اول شروع نکند ولی برود همه ی آن راهی را که برایِ یافتنش باید رفت تا واو به واو اش را از بر شود... نه اینکه باورش را همان روز اول بیندازند توی دامنش و بیست و چند سال بعد خبرش دهند که «باورت خونت را حلال می داند برایِ حیاتش»... به زبانِ خودمانی اینکه اگر روزی جنابِ «باور» گفت بمیر، باید بمیری وگرنه کشته می شوی (چه اینکه «باور» که خودش حرف نمی زند... لعنت بر بانیانش)... ولی وای به روزی که عقیده را موروثی کنیم و عمر نوح اش دهیم و با خونِ انسان آبیاری اش کنیم... می شود همان که الان هست... دلیل وجودی اش می شود مستدل تر از دلیل وجودِ خودمان... له مان می کند اگر غافل شویم... کما اینکه شدیم...
به من چه که جمله ی عالی بود کلیشه ای شده. از نظر من نوشته ی عالی ای بود چون انگار یکی اومد تمام تفکراتی که وسط ذهن من ولو افتاده بودنو برد چیند توی طبقات یه کتابخونه اون کنار.