خبر دروغ نبود... راستی راستی محسن توی اوین کشته شده و ما در بهتش مانده ایم...
آدم را به مرگ نزدیک می کنند... اول یک نفر مثل زهرا کاظمی ست که ضربه مغزی می شود و می میرد... بعد شایعه می شود که یک نفر تیر خورده... تعداد بالا می رود... بعد عکس ها... بعد فیلم ها... یکدفعه می بینی همان خیابانی که تا چند وقت پیش مترش می کردی با خونِ همسالانت پوشیده شده... همان کویی که تا چند وقت پیش سرپناهِ دوستانت بود با خاک یکسان شده... سر ِ تیر خوردنِ ندا چند بار فکر کردم که اگر من هم بودم شاید همان طرفهای امیرآباد پرسه می زدم... اما باز تا قبل از محسن این حرفها برای بقیه بود انگار... دلم می سوخت ولی لمس نمی کردم انگار... حالا اما، می بینم که می شود یک نفر ورودیِ کامپیوتر ۸۱ فنی، این هویتی که بیشترین ِ وجودِ منه، توی اوین بمیره... یک نفر که می شناختی اش... یک نفر که حتی شاید گاهی گاسیپ هایش را دهان به دهان می بردی... یک نفر که در دنیایت وجود خارجی داشت...
و از این یک نفر، تا خودِ من مگر چقدر فاصله است؟... شاید واقعن هیچ... و خب می بینی که به همین راحتی می شود مُرد... همچین پدیده ای هم نیست... همچین ترسی هم ندارد...
حالا از این به بعدش سخت ترین لحظه هاست .. هر کسی که یک هفته ای بی خبر برود ، گمان مرگ در جان آدم می اندازد .. اسمس ها قطع می شود ، موبایل ها هم ، لعنت می فرستم .. دلم آشوب می شود. و فکر کن چه می شود اگر او کسی باشد که دوستش داری ...
:(