گرفتار ِ لوکال ماکزیمم ام به وضوح... درگیر ِ شکی برای ادامه به سوی قله هایی رفیع تر (که حتمن و حکمن گذر از مینیمم هایی نه چندان معلوم را اجبار می کند) و دچار ِ رخوتی که دل کندن از آرام ها و معلوم هایِ این روزها را سخت تر می کند...
پای نهاده بر تعهدی که می خواهد زندگی را تجربه کند و سر در هوای سودایی که هوس دارد زندگی را زندگی کند... آنطور که یه دل می گه برم برم یه دلم می گه نرم نرم... می گی چه کنم؟
مَتِمتیکال کامپیوتیشنال فَکت: یه آبزرور ِ بیست و چهارساله که داره با سرعتِ یکنواخت بر محور ِ t حرکت می کنه، هیچ راهی نداره که بفهمه کجای مسیر ِ x و y اش ماکزیمم ِ مطلقه مگه اینکه از اون نقطه رد بشه و تا آخر عمرش دیگه هیچگاه به اون رفعت نرسه. تازه اون موقع هم می تونه ادعا کنه که عمر قد نداد...
نیازمندیها: به یک خدا که بیاید پایین و بهمان حالی کند که چه کار باید بکنیم نیازمندیم.
گوگوش ِ هفته: تا کجا باید دوید، تا کجا باید دوید، یا رب بیچاره شدم!
سلام مهرداد هستم مدیر وبلاگ تم وبلاگ باحالی داری من که استفاده کردم مایلی تبادل لینک کنیم اگه لینکم کردی پیغام بزار لینکت کنم.مرسی
http://powertheme.blogsky.com
۱- تجربه کردن زندگی و زندگی کردن زندگی یکی مگه نیستن؟ نفهمیدم چی گفتی ... شاید منظورت این بود پا روی تعهدی گذاشتی که از الزاماتش تجربه کردن زندگی ست ولی این پامال کردن انگیزه به تجربه ی زیسته درگیری با سر سودایی داره و این می شه یه دل می گه فلان ... ولی روشن نکردی اون پامال کردنه از کجا انگیزه و اراده می گیره؟ اجتماع؟ خود دیگرت؟ من او؟ اوی من؟
۲- خواهش می کنم سرکار خانوم ... شما آبزرور نیستید که سوژه ی محضید ... ترکیبی از سوژه و ابژه حداقل ....و کدام قله کدام اوج ... قله خودتی ... و شرف القله به کوهنورد ...