در یک جامعه ی چند ملیتی، من از راست به چپ می خوانم، بغل دستی ام از چپ به راست و نفر جلویی از بالا به پایین... در یک جامعه ی چند ملیتی، اینست حکایتِ مایی که در فاصله چند اینچی از هم، چیزی برای تعریف کردن نداریم...
در یک جامعه ی چند ملیتی، من با قاشق غذا می خورم، بغل دستی ام با چنگال و نفر جلویی با چوب... در یک جامعه ی چند ملیتی، اینست حکایتِ مایی که در فاصله چند اینچی از هم، چیزی برای قسمت کردن نداریم...
در یک جامعه ی چند ملیتی، اما همه به یک زبان لبخند می زنیم... و من از خط های بریده بریده ی کتابِ نفر جلویی حدس می زنم که او هم دارد شعر می خواند...
در این جامعه ی چند ملیتی، صبحانه ی فرانسوی را مثل آلمانی ها تندتند می خوری و با وجود اینکه مثل انگلیسی ها دیر می روی سر کار، تمام روز را مثل ژاپنی ها جان می کنی تا مثل چینیها برای رئیسات خود شیرینی کنی و عصر که شد مثل آنگولایی ها با سر و کله ی به هم ریخته می رسی خانه تا مثل آمریکایی ها لباس راحت بپوشی و با دو تا از دوستانِ ایرانی ات دور هم جمع می شوید و همین که سه تا شدید، به رسم روس ها یک بطری ودکا باز می کنید اما اگر قرار باشد شب تو رانندگی کنی، مثل یک کانادایی متعهد لب به الکل نمی زنی...
شوخی نمی کنم... زندگی در یک جامعه ی چند ملیتی دقیقن همینقدر آدم را گیج می کند...
مهم نیست که چقدر انگلیسی بلدم یا به سنه ی هزار و چهارصد، قرار است چقدر فرانسه به یاد داشته باشم... در یک جامعه ی چند ملیتی، فارسی همچنان شکر است...
اووووف عجب پستی... مگه تو یادت نیست در همین مملکت تک ملیتی خودمان باید به چند رنگ در می امدیم ؟؟هوم؟
حالا که گذشته ولی پست هات هرکدوم واسه چند روز ....اصلا هیچی...لکنت گرفتم..
فقط دمت گرم