تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته...

 

یادداشت اول: پس از هفت ماه اقامت در ونکوور زیبا، تصمیم دارم این خط رو به وصیت نامه ام اضافه کنم: «لطفن مرا زیر آفتاب دفن کنید»...

 

یادداشت دوم: از زور ناچاری، دستمال کاغذی می چپونم تو دماغم تا دستام آزاد باشه و بتونم یه نیمچه کاری بکنم... اگه یکی یهو سر و کله اش پیدا شه اینجا، حالش به هم می خوره یا می خنده؟!

 

یادداشت سوم: گاهی به این نتیجه می رسم که مهندس شدن اصلن فکر خوبی نبود... نمی تونستم چیز دیگه ای باشم؟ پولش خوبه؟ پرستیژ؟ دارم از هوش و استعدادم استفاده می کنم؟ دارم بردگی می کنم؟ دارم چرخ صنعت می چرخونم؟!!

جدن هر کدوم از ما الان کجا بودیم اگر، اگر درد نان نبود؟ اگر و اگر مثلن همه چی صلواتی بود؟ از لای چشمای پر از خواب همکارها سر میتینگ سعی می کنم بخونم: اگر درد نان نبود، شاید گادفادر می رفت مغازه ی ساعت فروشی می زد... اریک (این اریک اون اریک نیست!) حتمن می رفت خودشو خفه می کرد با گیتارش... مت شاید پستچی می شد... انجی شاید بیکری می زد... من چی؟

من شاید نقاش می شدم و تا آخر عمرم کاسه کوزه می کشیدم... شاید رقاص می شدم و با دو تا شمشیر برهنه دور آتش می رقصیدم... حتی با وجود درد نان هم، می تونستم معلم ادبیات یا زبان یا ریاضی بشم و همه اش کتاب بخونم و برای چند تا نشریه چیزکی بنویسم و شاید کاری هم توی رادیو دست و پا کنم (و اگه انقد آنتی تلویزیون نبودم، حتی شاید نمایشنامه می نوشتم برای سریال های خانوادگی!) و... آدم مگه از زندگی چی می خواد؟!

... مسئله اینجاست که، وقت میتینگ تمومه!... لطفن بیدار شوید.

 

فیلم هفته: White

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:24 ب.ظ

دیروز نمی شد اینجاکامنت گذاشت من داشتم کم کم دچار سرخوردگی اجتماعی میشدم...
تو چرا از وقتی رفتی ممالک غربی اینقدر سرما میخوری؟؟ چیز خورت کردن... بعدشم اینکه من این وایت رو دیدم... بلو و رد رو هم دیدم... رد قویتره...خیلی قویتره
پی نوشت: الان معلومه من به وجد اومدم که بالاخره یه فیلم رو دیدم ؟؟؟:دی
بعدشم اینکه مگه میشه دوره ای باشه که غم نان نباشه توش؟؟ نه جان من...میشه؟؟؟

وفا یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:23 ق.ظ

می دونی من که ولگرد یا کولی می شدم

حمیدرضا یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:21 ق.ظ

سرماخوردی ؟! آخیییی ... آب پرتقال بخور هر روز ... خوب میشی
جدا اگه پول اختراع نشده بود ما چیکار می کردیم ؟! :دی

سارا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:39 ق.ظ

به نرگس: آره به ویروسای اینجا عادت ندارم!

به وفا: تو خوب می دونی و می شناسی خودتو... من در «هیچی» بودن باز می خوام یه چیزی باشم

به حمیدرضا: اگه پول اختراع نشده بود من اختراعش می کردم و ثروتمند می شدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد