دروغ بزرگی از آب در اومد وقتی گفتم دیگه بهانه ای برای بدخلقی ندارم... آدم خبر نمی شه... یکهو چشم باز می کنه می بینه وسطِ دعواس...
این روزها به گیس و گیس کشی و سیاست بازی در عرصه ی کار می گذره... نمی تونم بکشم کنار و سرم رو بکنم تو لاک خودم... به هزار و یک دلیل... بنابراین می زنم وسط کارزار و... دارم ریسک می کنم... به نظرم حقمه که خودم باشم... بقیه هم صد البته حق دارن که خودشون باشن... همه حق داریم... ولی آیا برای این همه، جا هست؟
یهو دیدی اخراج شدم...
نوشته هاتو دوست دارم!
:)... امروز داشتم اتفاقا به گیس و گیس کشی های سر کار فکر میکردم و اینکه چرا من هیچوقت نمیرسم به این گیس و گیس کشی ها... و چرا من هیچوقت مشکلی با این ادما ندارم..بعد به این نتیجه رسیدم چون من خطری براشون محسوب نمیشم فعلا البته... و این بخاطر اینه که من هنوز کار بلد نیستم :دی
نه بابا تا وقای پای گیس و گیس کشیه کسی حق نداره اخراجت کنه! :دی
نه من مشکل کار بلد بودن ندارم... چون اصولن کاری بلد نیستم!... مشکل اینجاس که هیچ کار دیگه ای ندارم تو زندگی فعلن... یه نگا به این وبلاگ بندازی خودت می بینی...! اینه که زیادی متمرکزم... بقیه ی دوستان یا هفت سر عایله دارن، یا تو هزار تا کلوپ عضون... مثلن یکی از دوستانِ سی و خورده ای ساله تو یه کلوپی عضوه که برای خواننده های آماتوره... یه عده که عشق آواز خوندن دارن ولی مثلن یکیشون که همین همکار ما باشه زده به یه جاده ی دیگه، دور هم جمع می شن و عوض حموم و دوش آبگرم، یه میکروفون هست و آلات موسیقی و... من به شخصه حسودیم می شه به اینا!
با وجود اینکه هنوز دلم نمی خواد که «ایکاش اینجا به دنیا اومده بودم»، ولی چقدر می تونست فرق کنه همه چی اگر فلان...!