دارد می شود سه هفته که همه ی زندگی ام شده درس خواندن... یاد ندارم از روزهای کنکور به بعد، که اینطور گذاشته باشم پشتش و شوخی نیست وقتی قرار است از یک بچه سخت افزاریِ فسقلی تبدیل شوی به یک مهندس نرم افزار حرفه ای... ولی راستیاتش را بخواهی، اصل همان تصمیم گرفتن است که چه بشوی وگرنه که بقیه اش را بلدم... هرچقدر بخواهد سخت باشد...
داشتم به بیگ برادر می گفتم که خسته شدم از بس تصمیم گرفتم و انتخاب کردم... از بس سبک سنگین کردم عین دلال ها... پق زد زیر خنده که «مگه سی همین ترک وطن نکردی؟ که زندگی ات را از مونوپولییَت برسانی به مالتی پولییَت؟»... خواستم حاضر جوابی کنم که نه اخوی... بی هوا پریدم توی آب و اگر می دانستم شاید نمی کردم... پرید توی فکرم که «حجت بر تو تمام شده بچه... حالا که دیگر دستهایت بسته نیست برو برس به ساحل اگه فلان»...
هر دفعه با این بشر جمله ای محض درددل می پرانم پشیمان می شوم... لعنتی همه ی جوابهای مرا از حفظ است... یا شاید واضح بودن از خودم است!
...
آخر این هفته دوئل بزرگی است و قرار است با سیلویا یک ساعتی گپ بزنم و این سیلویا یکی از آن دو کله گنده ای است که شدیدن معتقد است من نباید پایم را بگذارم توی اون کمپانی و نمی دانم حالا راضی اش کرده اند و می خواهد ببیند من کی ام یا همچنان موضع اش را دارد و می خواهد حالم را بگیرد... حالا در چند روز آینده اخبار دقیق تری به دستم می رسد و خدا به خیر بگذراند و آنقدر نگرانم که اصلن مهم نیست که تازه بعدش یک ساعتی هم با کاترین عزیز ملاقات دارم و قشنگی اش آن است که فردا باید با ملیسا صحبت کنم که هیچ نمی دانم کی هست و هیچ هم فکر نکرده ام به سناریویمان... جالب است که اینجا قلعه بانان اکثرن مونث هستند... از آدمهای اچ.آر بگیر تا مدیران پروژه... اما قدرتی خدا در دو طبقه ی پایین چارت سازمانی (که منظور بیل به دست های باسواد باشد) حتی یک زن هم یافت می نشود... اوه چرا می شود: منشی... آدم یاد کلونی مورچه ها می افتد و سِری کتابهای «به من بگو چرا»!
جهت تحمل این روزهای کشدار ترجیح می دهم به چیزهای بی ربط فکر کنم و کارهای بی ربط بکنم و کله ام را زیاد تکان ندهم مبادا محفوظات از درونش بیرون بریزد و بیشتر درس بخوانم و گاهی تفریحی و فیلمی نگاه کنم ولی با دوستان زیاد معاشرت نکنم و به زودی برخواهم گشت و بیشتر خواهم گفت...
سلام
تو لیست به روز شدههای بلاگ اسکای دیدمت... اسم وبلاگت برام جالب بود چون منم مغز میخوام و خرَد!!
فعلا سلام را گفتیم... ببینیم میتونیم دوستی رو آغاز کنیم یا نه...
دوستی توی این دنیای مجازی گاهی راحتتر از دنیای واقعی ِ... وقت مشترک نمیخواد٬ قرار گذاشتن نداره... و بقیهی دنگ و فنگها!
هر کسی هر وقت٬ وقت داشت میاد مینویسه و میره٬ دوستش هم هر وقت وقت داشت میاد میخونه و میره...
یه دوستیهای فکری...
خوشم میاد از بعضی چیزای این دنیای مجازی...
سلام
اسم وبلاگت منو متوجه نوشته هات کرد
دو یا سه فصل از نوشته هاتونو خوندم
به دلم نشست
موفق باشی
salam dost aziz va Gol khobi wblaget ghashang bood va jaleb tonesty be man sar bezan va az barname haye yaho 8 final Estefadeh kon va be dostanet moarefy kon montazeret hastam khosh hal shodam behshad bye
من احساس می کنم ملیسا یه آدم ریز نقش و خوش قیافه س که با مهربونی با آدم حرف می زنه :) درست گفتم؟ آخه من یه دوست داشتم زمان دبستان اسمش ملیسا بود اینجوری بود!
این کاکو که جوابها را پیش پیش می داند همان کاکو شیرازی خومون نیست احیانا؟؟؟ :دی
میشه بگی تو دقیقا داری اونجا چیکار میکنی؟؟ ببین تو رو خدا دخترمونو فرستادیم بلاد کفر هیچ هم نمیگه در چه حاله ؛)
فقط جهنم می تونه آزار دهنده تر از اینجا ! باشه ....کاش می شد از اونجا برام یه چند تایی انسان پست می کردی...چه شکلی ان؟///چه جوری راه می رن؟
چی می خورن؟
....
خوش به حالت بچه جان..خوشا به حالت.
سلام
نمی دانم در کذام دیار زندگی میکنی فقظ دلم می خواد بدونی که یک شیر زن ایرونی باش و مطمئن باش که تو از همه اون ادمها کامل تری که در ایران به خاطر شرایط زندگی شون خیلی زود تر به بلوغ ذهنی و فکری می رسند