امروز اولین روزی است که بیدار می شوم و احساس می کنم که می مانم... که اینجا خانه ی من است... نمی دانم ماوقع چه بوده که ماحصل اش این باشد و نمی دانم پیش از این چه بوده که یقین را و تعلق را مانع می شده و هر چه بوده حالا می دانم که می مانم... که بازگشتی در کار نیست... که اینجا خانه ی من است و سوای دیوارها، بقیه اش را خودم ساخته ام... خانه ام... خانه ی من... خانه ی خودِ من... خانه ی خودِ خودِ من... چقدر قدرتمند و غرور آفرین است این ترکیب... و نمی دانی که وزن را باید بیندازی روی «خانه» یا روی «من» یا کدام...
...
در این خانه ی باشکوه که تعدادی مبل راحتی، یک میز تحریر و یک تلویزیون گنده وجود دارد و کف اش مزین است به یک گلیم یادگار چند تن از دوستان، برای صبحانه نان نداریم و حوصله ی چای درست کردن نداریم و دلمان شیر نمی خواهد و در نهایت یک عدد سیب زمینی که آخرین دانه ی سیب زمینی است درون ماکروویو چرخ می خورد و ناهار مهمان هستیم در خانه ی یکی از اقوام و یادمان باشد سر راه چیزی به رسم شیرینی بگیریم برای آشپزخانه ی جدیدشان و عصری برگشتنی هم یادمان باشد که چند قلمی خرید کنیم برای این یخچال و تا شب، حالا ره دراز است و قلندر بیدار...
قوربونت سر راهت یه پیت حلبی نفت هم واسه ما بگیر خیلی سردمونه
در ضمن منم جدیدا وب زدم سر راهت یه جعیه شیرینی بگیر به مام سر بزن
خب حالا اینکه وزن رو تو باشه یا رو خونه به ما چه ! فقط به مبارکی و میمنت جهت عرض تبریک ما مهمونی کی دعوتیم ؟ بله؟
ولی به نظر من باید حوصله چای درست کردن را داشت... تو این هوا میچسبد
سلام
داشتم نظرات را می خوندم ببینم کسی دلش برای تو سوخته دیدم ای دل غافل این بید مجنون چه تیکه ایه..
سلام
باحالی عزیز
ولی چرا اینهمه بوی کهنگی میده
به امید دیدار