یادداشت اول: تمرکز ندارم... له و لورده، بیرون کشیده شده از زیر مشت و لگدهای یکی از هزاران خاله خرسه ی زندگی... وقتی یک هفته ی تمام محکوم به گذراندن روزگار با فقط و فقط یک نفر می شوی و تحلیل می شوی و خرد می شوی و له می شوی و آخر انصاف هم چیز خوبی است... و چقدر راست می گفتی که دردناک است با خود و پیش نویس های خود روبرو شدن... و وقتی بالاخره یک نفر پیدا می شود که فریبت را نمی خورد... آیا دارم آدم می شوم فاینالی؟
به هر حال تا اطلاع ثانوی محکوم شده ام به «ابتلا به امانیسم»...
مردم می روند فرنگ، ما هم می رویم فرنگ... پوف!
بابا سلام سارااااااا جون چه عجب پیدا شدی :) خب جای جدید آدمای جدیدم داره دیگه. (نه که من هزار سال اونور بودم!)
برام تعریف کن چی شده؟!
محکومیت هم اگه باشه بازم آخر عاقبت بخیری
این همه ناله کن
دلم به حالت کباب میشه
پا می شم میاما...
anyway ! take care...
آخ همین چند خطی که نوشتی خوندنش با تالاپ تالاپ دلم همراه بود... انتظار نداشتم بخندی و خوش باشی..اما حالا...بی خیال..تو که از عهده اش برمیای:)
اااااا من تازه دیدم اسم اینجا عوض شده..و چقدر سر اون جمله بالا خندیدم...سارا... ساراااااا...بخند... نشو یکی که مونده اونجا چیکار کنی لطفا!!!
بانو! رسیدن به خیر ...
رسیدن به خیر!
به جان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به همت او...
تفال زدم و اینا رو همشهریم برات رقم زده...
همت !
نه خدایی من به همت تو ایمان دارم.
مغرت که زودتر از خودت رفته بود . احتمالا همین روزا پیداش می کنی . الان دیگه فکر کنم اون حسابی رزیدنت شده باشه تو این مدت و حتما کمکت می کنه مستقر شی !
محکم باش خانوم !
:)) آره واقعن راسته... شدیدن منتظر خبری از جانب پیر خرابات هستم اتفاقن!... چند روزی یه بار یه فال برام بگیر که انگار دستت سبکه... من حافظ ام رو گم کردم اینجا