-
When you make a very bad joke and he laughs
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 01:06
فیلم The Adjustment Bureau با همه ی هالیوودی بودن و بی سر و ته بودن و گاهی حتی بچه گانه وار خنده دار بودن، یک «پیامی» دارد که شاید به یک ساعت و نیم اش بیارزد (یاد روزهایی که کتاب ها پیام داشتند و فیلم ها پیام داشتند و آدم های توی تلویزیون پیام داشتند- اغلب برای جوانها- به خیر!)... یک جایی از فیلم، یکی از کلاه به سر ها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 01:01
یادداشت اول: آقای ای.او.ویلسون آقایی هستند که روی ریشه ی بیولوژیکِ رفتارهای اجتماعی تحقیق می کنند... به چند نفر نشانشان دادیم، زدند توی ذوق مان که یارو پوپولیست است و از این «دستی در هر کاری» هاست و عمق ندارد و اینها... اما از آنجایی که من کلن آدم ِ ذوق مرگی هستم و اصولن بقیه را جدی می گیرم مگر اینکه خلافش را به زور...
-
مرا با زنجیرهایم بلند کن
جمعه 19 خردادماه سال 1391 21:27
یادداشت اول: متوجه شده ام که در زندگی، بعضی چیزها را دوست دارم و از بعضی چیزها لذت می برم و این دو می توانند هیچ ربطی به هم نداشته باشند... یعنی چیزهایی هستند که ازشان لذت می برم ولی دوستشان ندارم... مثال: مهندس بودن... چیزهایی هستند که دوستشان دارم ولی ازشان لذت نمی برم... مثال: فیلم اینک آخر زمان ... یا بعضی آدمهای...
-
در ستایش پرتقال
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1391 21:07
روی نیمرو پرتقال بچکانید... خیرش را می بینید تخم مرغ را بیندازید ته تابه ی روی شعله ی کم... اگر تابه تافلون بود می توانید روغن را حتی فاکتور بگیرید... متمدن باشید و زرده ها را به آرامی باز کنید... طوری هم نزنید که نشود زرده و سفیده را از هم تمیز داد... آنطور هم زدنِ نیمرو مال صد سال پیش بود و پیشینه اش بر می گردد به...
-
زانوی آهوی بی جفت بهانه است
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1391 03:05
شلوغی ها را می پیچم لای آرزوهایم که سالهاست گنگند مثل یک دسته سبزی در هم لای روزنامه ی پر از شعار ولی خاموش سرم هم که منگ از کافئین... جوری آرام از کنار زندگی می گذرم که خبر نشود مبادا طنابش به پایم بپیچد و پخش شدن دسته ی سبزی بر کف آسفالت را به خنده بنشیند که سکندری خوردن از آنِ ماست حتی اگر تقصیر ما نباشد شعر کم...
-
ونه گات در گوگل پلاس
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 00:56
یه روز هم گوگل پلاس رو باز می کنی می بینی #KurtVonnegut در صدر چشمک می زنه... با اینکه تا به این لحظه غائله رو به مگان فاکس و جی-درایو باخته، همچنان استوار بر موضع خودش پافشاری می کنه... بعد یهو امیدوار می شی به اوضاع دنیا و آدمها... با همین یه هش تگِ ساده... با همین دلخوشی ِ کودکانه که: اِ، امروز آدمهایی که از آقا...
-
داستان هفته ۶
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 07:14
صندلی ام را کج کرده ام توی سایه، نشسته ام رو به پنجره، و سعی می کنم آنقدر ساکت باشم که حضورم را از بن بشود انکار کرد... با اینکه انگشتانم را می سوزاند، لیوان چای داغ را محکم در دست نگه داشته ام و جرات ندارم روی میز بگذارمش، مبادا صدایی کند... نفسهایم را حتی محتاطم، مبادا ذره ای هوا را جابجا کند... همه ی اینها، انگار...
-
Feeling an urge to jaywalk for you
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1391 11:02
http://www.youtube.com/watch?v=F1zSZWocyas&feature=youtube_gdata_player جمباتمبه زده ام کنار اتش، کیبرد فارسی ندارم و حتی با تزکیه و تلخیص و تصرف و تفتیش هم حرف کم می اورم... فعلن فقط یواشکی نامجوی قدیمی کوش می کنم و خیلی دورتر ا حال و هوای شبی که قرار بود لودکی باشد و فان باشد و بر فنا، در غار خودم برسه می زنم...
-
من و پیرکس و تبریکاتِ دیر شده ی سال نو
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1391 11:19
داشتم غذای سالم مشتمل بر ماهی و سبزیجات تازه می پختم... پیرکس رو از تو فر در آوردم، غذا هنوز آب داشت... گذاشتمش رو گاز که آبش بجوشه و ماهی بمونه و سبزی های رنگ و وارنگ (چون می دونین که، سبزی لزومن سبز نیست)... بعد از کشیده شدن آب غذا، پیرکس رو گذاشتم رو کابینت... از آشپزخونه رفتم بیرون، ده ثانیه بعد برگشتم، دو قدم...
-
و اینک سال از نو، قصه از نو
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 03:20
همکار صِرب ام بهم گفت آدمایی که زیاد فکر می کنن و دو راهی دارن تو کله شون، هیچوقت به جای خاصی نمی رسن... زدم زیر خنده... گفت چرا نمی ری معلم شی... بهت می آد معلم باشی... دهنم باز موند... گفتم مامانم معلم بوده... گفت همین... به ارث بردی... آی کود اسمِل ایت آن یو... معلم باشی آرومتری... دیگه نگفتم که یه سری رفتم سر...
-
داستان هفته 5
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 05:27
داستان زندگی آن آدم ِ پر مشغله ی کمی دپرسی که یک روز موقع چک کردنِ لانه ی کبوترهای تازه تخم گذاشته ی زیر سقف تراس، از طبقه ی سوم پرت می شود پایین... می افتد روی بوته ها و با چند استخوان شکسته جان سالم به در می برد ولی اطرافیان همه فکر می کنند خیال خودکشی داشته... سعی می کنند زندگی اش را ساده تر کنند و سر و سامان...
-
بیتوته ی کوتاهی ست جهان، در فاصله ی گناه و دوزخ
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1390 00:35
چی شد که انتخابات تحریم شد؟ امید به اصلاحات از بین رفت؟ رای ندادن تبدیل شد به نشانه ی اعتراض؟ زورمون نرسید تصمیم گرفتیم بزنیم ظرفا رو بشکنیم؟... تا دو سال پیش تحریم انتخابات مذموم بود... نشونه ی واگذار کردن بازی بود... خبر از نداشتن فرهنگ دموکراتیک می داد... بسیار هم به درستی... تا اون موقع اصلاح طلبی رو بورس بود و...
-
باد ما را آلردی با خود برده است
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 22:11
تازگی ها از هر چیزی که برام تبلیغ می شه فورن زده می شم... یه کتاب ِ ونه گات رو از آمازون خریده بودم و پنج شش تا دیگه اش رو تو ویش-لیست ام داشتم... حالا آمازون ول ام نمی کنه با ریکامندیشن هاش... هر روز یه جوری با «کورت ونه گات» ایمیل می سازه می کنه تو چشمم... من هم طی یه حرکت احساسی رفتم همه ی کتابای ونه گات رو از...
-
داستان هفته 4
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 00:39
داستان آدمی که هیچ عقده ای تو زندگی نداره... هیچ نداشته ای نبوده که داشته باشه و هیچ حسرتی نبوده که پرورونده باشه... خیلی بی سر و صدا زندگیش رو می کنه و خیلی بی سر و صداتر می میره و هیچکس هیچوقت قابل نمی دوندش که داستانش رو بنویسه... و بدین گونه، نویسنده در پایانِ داستان نتیجه می گیره که دنیا و از همه مهمتر ادبیات، رو...
-
من چه می دانستم، سر بیگانگیت در پیش است
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1390 23:18
اون روزی که می خوای به همکارت بگی فلان لینک خراب شده و با همه ی انگلیسی ای که بلدی، تنها معادلی که می آد تو ذهنت اینه که بگی «ایتس فاکد آپ دووود»... اون روز، روز مرگ ارزشهاست
-
هنوزم چشم تو برای من جام شرابه
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1390 23:32
یکی از بچه های تیم رو که سه ماه نشده بود استخدام کرده بودن اخراج کردن... یعنی عذرش رو خواستن... چون طی این مدت در حدی که توی مصاحبه ظاهر شده بود و به اصطلاح خودش رو فروخته بود (که شاید هم زیاد اصطلاح نباشه و عین واقعیت باشه) ظاهر نشده بود... و حالا چند روزه که بچه ها دارن بحث می کنن روی خطراتِ Overselling yourself......
-
داستان هفته 3
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 21:27
داستان تکراریِ آن کسی که هر روز برای صلح جهانی می جنگد/می نویسد/سخنرانی می کند/تظاهرات می رود/پُست شر می کند/لینک می زند/الخ، ولی نمی تواند با مادر میانسال یا برادر نوجوانش دو کلمه از سر صبر و بی نوک و نیش حرف بزند... آخر داستان هم لابد به خاطر یک سوء تفاهم ِ نه چندان کوچک به زندان می افتد و تا آخر عمر دیوار خراش می...
-
داستان هفته 2
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1390 22:43
رویاهایش را جایی از زندگی جا گذاشته بود... در صندوق عقب جیپی که هیچوقت نخرید، روی پاتختی ِ معشوقی که هیچوقت عاشقانه نپرستید، پای گلهای ریز و درشتِ توی بالکن که هیچوقت نکاشت، در انبوهِ ارغوانی ِ خمره شرابی که هیچوقت نینداخت... و حالا تا پنجاه سالگی راه زیادی نبود... دیر نمی رسید روزی که به گذشته نگاه کند و در عجب بماند...
-
داستان هفته
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 00:33
پنج نفر بودیم، با پنج زمینه ی کاری مختلف، دور یک میز... هر کدام سالها پیش راهمان را کشیده بودیم به سمت ِ آنچه که به نظرمان مهمترین بود... آنچه که در نظرمان بزرگترین دغدغه ی بشریت بود... و حالا بی خبر از باقی دنیا، زندگی لابلای ادعاهایمان گم شده بود... به پنج شکل مختلف... و از همه بدتر، آنقدر راههای آشنا را چند باره به...
-
اینم نتیجه ی بی حوصلگی ِ یه روز عصر ِ محکوم به کار
جمعه 14 بهمنماه سال 1390 04:04
کلمات رسولانِ بی یارند آنچنان که بی چشمداشت گاه صلیب ِ حزن به دوش می کشند و گاه نیاز و ناز به نیش و گاه هم در نگاهی تر آنچنان حل می شوند که نتوانی قصه و غصه را از هم جدا ببافی و اسمت را مردمان می گذارند افسانه پرست گناهت، در سادگی ات بود باید نشانی را از کسی می پرسیدی که می شناخت دغدغه ی داغ ِ دلت را
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 بهمنماه سال 1390 03:18
یه ایده ای هم بود که این دوستمون داشت... ایده که چه عرض کنم... آیدیا بود بیشتر... می گفت بلاک های اولیه ی سرمایه داری و اسارت مدرن رو اونایی گذاشتن که از اشراف و نجیب زاده ها نبودن ولی از صفر شروع کردن و به ثروت رسیدن و همیشه ارتباطِ سایکو پثیانه ای به قشر متوسط-فقیر-کم فرهنگِ جامعه داشتن... که اشرافیت با وجودِ...
-
وقتی کمبودهای دوران کودکی هم دیگه محل نمی دن
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 03:31
یه روزایی هم هست که جویدن آدامس ِ صورتی ِ هوبابوبا و یواشکی نگاه کردن دانلد داک رو یوتیوب هم اوضاع رو بهتر نمی کنه... شاید اگه آدامس سبز داشتم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1390 00:34
For the past 8 months, waking up has actually hurt A single Man, 2009
-
هایکوی نیمه شب!
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1390 12:16
شب که به دیر می رسد خودم را می بینم که نرم ترم آسان تر، شاید حتی بی واسطه خندان تر روزگار اشتباه کرد که از من یک آدم ِکارمندِ خاکستری ساخت یکی که به ساعت ِ مرغ می خوابد و به ساعت خروس بیدار به رنگین کمان اخم می کند و با باران دعوا آه که اگر گذارم بیشتر به دوی صبح می افتاد!
-
با تو رفتم، بی تو باز آمدم، از سر کوی او، دل دیوانه
پنجشنبه 29 دیماه سال 1390 22:15
بعد از قریب به دو سال چای ِ ایرانی ِ هِل دار درست کردم... چرا دو سال؟ چون فکر می کردم چای ایرانی، چه هل دار و چه هل ندار، معده ام را اذیت می نماید... یکی از بچه ها کمی از نصفه لیمویش را چکاند توی لیوانم... حالا آمدم پشت میز، لیوان را گذاشتم جلوم، بوی لیمو و هِل و بخار معلق توی هوا، رفته ام به جاده ی شمال نرسیده به...
-
اصغر فرهادی استرالیا را 2-2 برد
چهارشنبه 28 دیماه سال 1390 02:57
یا پس لرزه اش در همان حد بود... چرا که میزان، خوشحالی ملت است... یاد آدم به 8 آذر سال 76 نیفتد به کی بیفتد؟ به 29 اسفند 1329؟... و کلن سال 76 سال خوبی بود... زندگی هر چند با دریغ، ولی گاهی لبخند می زد... حالا سالهاست که زندگی دیگر حتی پوزخند هم نمی زند و لذا گلدن گلابِ اصغر فرهادی فقط یک گلدن گلاب نیست... بهانه ی کوچک...
-
دل ز دستم گله داره، من ز دست دل شکایت
پنجشنبه 22 دیماه سال 1390 23:01
جاسبی رو از ریاست دانشگاه آزاد گذاشتن کنار و به جاش مدیر دولتی آوردن سر کار... یکی از معدود نهادهای خصوصی ِ بزرگ مملکت هم به همین راحتی به ها رفت... دو هفته ی پیش بود که تصادفی نفحات نفت افتاد تو دامانم و منم غنیمت گیر آورده، خوب خوندمش... بعد که این خبر دانشگاه آزاد رو خوندم به نظرم اومد امیرخانی نشسته روی لوگوی...
-
تازه داره دردم می آد
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 22:58
آخه نامردا... چرا گودرمون رو بستین؟...
-
آگهی وبلاگی!
سهشنبه 13 دیماه سال 1390 07:45
طی بیخوابی های شبانه فکرم رفت طرف زمونه ی قاجار، اون دوره ای که زمین های شمال غربی و شهرهایی مثل گنجه و ایروان و باکو با از ایران جدا شدن... حالا با پس زمینه ی جنگ ولی در نهایت با امضای عهدنامه... چهارتا گردن کلفت نشستن پشت میز معامله کردن، مردم هم یه روز صبح پاشدن دیدن قبله عوض شده، حالا باید به جای اون اعلی حضرت،...
-
خدا حفظتان کند دکتر که وارکیان
جمعه 2 دیماه سال 1390 01:40
اگر الان خیلی بیکار نبودم از یلدای امسال نمی نوشتم... فکر نمی کردم روزی بیاد که برگزار کردن یلدا به یک «شاید، اگه وقت کنم» تبدیل بشه... ولی اومد و شد... شاید هم دارم در لبه ی افسردگی به سر می برم و بیخودی فکر می کنم سرم خیلی شلوغه... به هر حال امسال یلدا رو با ابسلوتلی هیچی برگزار کردم... آخر شب هم همینجوری که داشتم...