-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 مردادماه سال 1393 08:36
یکی از اتفاقایی که ناخودآگاه تو زندگیم می افته، و این روزا زیاد می افته، اینه که یه صحنه های خیلی رندومی یکهو تو ذهنم ثبت می شه و بعد موقعهای بی ربطی خودش رو پلی بک می کنه... مثل صحنه ی یه روز تنبل یکشنبه، وقتی که ساعت دوازده ظهر خمیازه کشان غلت زدی و اشعه ی آفتاب که خودش رو به زور از لای کرکره کشونده روی تخت، می افته...
-
ای ساربان
سهشنبه 31 تیرماه سال 1393 09:29
یکی از بزرگترین مصیبت های زندگی اینه که عزیزت غمگین باشه، سردرگم باشه، و تو نتونی براش کاری کنی... می گم مصیبت، تو بخون بیچارگی، درموندگی، از همه جا روندگی... که انگار قلبت دیگه تو قفسه ی سینه ات بند نمی شه، می خواد پر بکشه بره بشینه تو سینه ی عزیزت، واسه ی اون بتپه... ولی در عالم واقع حتی صدا هم از تو گلوت در نمی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 خردادماه سال 1393 06:41
نقاش های رئال یه جادویی دارن که می تونن هر چیزی رو همونجوری که هست ببینن... اگه گوشه ی برگ گل پلاسیده شده، اگه رنگ آب برکه به جای آبی آسمونی سبز لجنیه، اگه زیر ناخن انگشت کوچیکه ی مدلشون چرک و خون مردگی داره، اینا رو همه رو می بینن و رو بر نمی گردونن... اون چیزی که جلوشونه رو تو نگاهشون غربال نمی کنن... واقعیت رو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1393 21:11
دشوار است ری را هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی گهواره ی جهان کوچکتر از آن می شود که نمی دانم چه... راه گریزی نیست تنها دلواپس غریزه ی لبخندم سادگی را من از همین غرایز عادی آموخته ام
-
Have you ever been in love
یکشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1393 04:23
وقتی خبر تحقیر زندانی های سیاسی رو شنیدم، یا تقریبن هر بار که خبرهایی از این دست می شنوم، یادم به اولین باری می افته که داستان اعدامهای دهه ی شصت رو شنیدم... زنگ تفریح دوم، قبل از کلاس عربی، گوشه ی حیاط زیر درخت توت، از یکی از همکلاسی هایی که داییش یه روز ناپدید شده بود و چند ماه بعد خبر آورده بودن که اعدام شده......
-
دریغ از پارسال
دوشنبه 4 فروردینماه سال 1393 09:11
عید امسال اینطور تحویل شد که شب قبلش توی خونه چهارتا سین هم به زور پیدا می شد... و این نباید با ژست ِ « عید اونقدرا مهم نیست و من به این چیزا اهمیت نمی دم» اشتباه بشه... چرا که اصلن اینطور نیست و من خیلی به این چیزا اهمیت می دم، مخصوصن به هفت سین... و اینکه تو خونه چهارتا سین هم به زور پیدا می شد اصلن نشونه ی خوبی...
-
دور هفت تفاوت گذشته و حال خط بکشید
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1392 07:34
قدیمترها که مزرعه ای بود و گله ای بود و دهی بود، آدما صبح پا می شدن بچه شون رو می ذاشتن بغل پیر فامیل، می رفتن با برادر خواهر و پدر مادر و دخترخاله پسر دایی شون رو زمین کار می کردن و گله رو می چروندن و شیر می دوشیدن و ماست و کره می زدن و نون و ریحون می ذاشتن، شب هم می اومدن با کم و بیش همون آدما سر سفره می شستن غذا می...
-
To be a real phony
دوشنبه 21 بهمنماه سال 1392 10:42
O.J.: So Paul baby, is she or isn't she? Paul: Is she or isn't she what? O.J.: Is she or isn't she a phony? Paul: I don't know, I don't think so. O.J.: You’re wrong. She is a phony. But on the other hand you’re right. She isn’t a phony, because she’s a real phony. She believes all this crap she believes. You can’t...
-
چنین میانه ی میدان
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1392 11:11
نشستیم دور میز، می خوایم تصمیم بگیریم که آیا باید مرد رو استخدام کنیم یا نه... به همین بهانه داریم سر تا پاش رو بیرحمانه قضاوت می کنیم... چون منظورمون پرسونال نیست که، پروفشناله... و چون منفعت کمپانی در میونه می تونیم دهنمون رو باز کنیم هر چی می خوایم در موردش بگیم... یکیمون می گه 'همه اش بستگی به این داره که آدم حرف...
-
تا جان ندهم بر سر من باز نیاید
شنبه 7 دیماه سال 1392 09:35
به نظرم آدما باید باور کنن که آخر آخرش تو این دنیا تنهان و انقدر هی سعی نکنن تنهاییشون رو پر کنن یا بپوشونن یا الخ... و به جای این کارا به مشکلات دیگه ی زندگی برسن که اکچلی می شه یه کاری درباره شون کرد... به نظرم قبول کردنِ «انسان تنهاست» باید همپایه ی حقیقتی مثل «انسان بال ندارد» باشه... همونقدر واضح، همونقدر جهان...
-
طبیعت پلاستیکی
سهشنبه 26 آذرماه سال 1392 09:57
یکی از اتفاقات ترسناکی که توی غرب وحشی رخ می ده اینه که یهو یه سیب سرخی اشتباهی سه ماه ته یخچال می مونه، بعد که درش می آری مثل روز اولش گل انداخته و تر و تازه اس... انگار نه انگار که سه ماه... معلوم نیس با طبیعت چه کار کردن که دیگه آخ هم نمی گه... کم کم مرگ رو هم به بهانه ی زندگی ازمون می گیرن... قدر کپک میوه هامون رو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1392 09:39
یادداشت اول: مریلین چهل و هفت سالش بود که بهش گفتن مبتلا به گونه ی نادری از سرطان سینه شده... دکترها حداکثر عمر باقیمونده اش رو شش ماه تخمین زده بودن... مریلین قبل از این ماجرا یه زن خونه دار ساده بود با دو تا بچه ی دانشجو و یه شوهر موفق که هیچوقت نذاشته بود چیزی تو زندگی زن و بچه کم باشه... مریلین از خیلی وقت پیش...
-
Solitude and loneliness aren't the same... The former is yours to choose, the latter makes you lame
شنبه 4 آبانماه سال 1392 07:08
یادداشت اول: چند روز پیش ورودم به این خاک رو بی سر و صدا با خودم جشن گرفتم... دو قطره ی ته بطری شراب رو سر کشیدم و توی دلم گفتم چیرز، خوب خونه ای از آب در اومد... لزومی ندیدم ولی که با کسی قسمتش کنم... آدمایی هستن که بفهمن حال آدمو ولی چه کاریه وقتی به جای چنین لحظات عمیقی می شه گفت و خندید... یه بار دوستی که در...
-
پشت سر زنی راه می رفتم که بوی عطر می داد
دوشنبه 22 مهرماه سال 1392 04:31
به نظرم اینکه بعضیا تختشون رو صبحا جمع نمی کنن و تا شب همون شکلی ولش می کنن نشونه ی دوراندیشیشونه... اینا آدمایی هستن که تجربه ی زندگی دارن و بالا پایین زندگی رو چشیدن و می دونن که شب دوباره تختشون رو به هم می ریزن و دوباره روز از نو روزی از نو... و این اصلن نشونه ی شلختگی نیست
-
Watch what you wish for
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1392 09:25
پارسال همین موقع ها بود که نیت کردم زیاد سفر کنم... که هر شهری رو به درازا و پهنای خودم بسنجم و بچشم... امسال همین موقع ها می گم که غلط کردم!... بذارین برم خونه ام کپه ام رو بذارم یه مدت تو روتین زندگی غرق شم... که روتین داشتن عین رستگاریه به خدا...
-
They say the world is round
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 07:11
از تهران چهارده ساعت رانندگی می کنی به سمت شمال غربی... بعد از آذربایجان یه کشوری هست که مردمش همچین خط نوشته ای دارن... انگار یه آدم خوشدل در حالی که داشته شعرهای سید علی صالحی رو زیر لب زمزمه می کرده رو کاغذ نقش و نگار کشیده... کلن مسحورم پی نوشت: تو فکر دختر جوانی ام که تو تفلیس هنرپیشه ی سیاهی لشکر تئاتره...
-
I'm still fighting with you... in my head
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 06:59
یکی از کارهایی هم که به نظرم همه می کنن ولی هیشکی بهش اقرار نمی کنه اینه که همه تو سرشون/ذهنشون/دلشون با آدمای زندگیشون حرف می زنن... هر چی آدمه نزدیک تر، مکالمه اینتنس تر... گاهی حتی همونجا تو سرشون/ذهنشون/دلشون با آدمه دعواشون می شه، می رنجن، قهر می کنن، یه مدت دیگه باهاش تو سرشون/ذهنشون/دلشون حرف نمی زنن، بعد دلشون...
-
So you think you're pragmatic
جمعه 29 شهریورماه سال 1392 08:17
Der Spiegel تیتر زده تو این مایه که: کسایی که رای نمی دن گند می زنن به دموکراسی... من یکی از اون کسام و در این نقطه از زندگی انقدر نفسم بریده که جون ندارم فکر کنم در طول زندگی بی مقدارم تونستم به دموکراسی هم گند بزنم... ولی هنوز با رای دادن مشکل دارم حتی در مملکت کانادا... از اون مشکلایی که نمی دونم از کجا می آد یا...
-
هر سال میگیم دریغ از پارسال
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 11:38
«صبر خواندن» هم از اون چیزاییه که به مرور زمان از روح و روان آدم رخت بر می بنده و تو رو که نوجوانی بودی چمباتمه زده کنار شوفاژ با کتاب های پونصد صفحه ای جین آستین و جلد جلد داستانهای پوآرو و حتی ترجمه های ذبیح الله منصوری، تبدیل می کنه به جوانی که وقت گاز زدن ساندویچ صبحونه خلاصه ی مقاله/ویکی رو می خونه و امیدواره متن...
-
If people knew why they do what they do
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 08:15
رئیسم صدام کرد تو اتاق و گفت برو دستاوردها و اهدافت رو بنویس برام بیار... خواستم بگم یکی از هدفام اینه که رئیس نداشته باشم تو زندگی، ولی دیدم هیچم اینطور نیست... لبخند زدم اومدم بیرون... واقعیت اینه که من به عنوان یه زن مدرن، همه ی ساپرشن ها و محدودیت هایی که مادربزرگام تو چهاردیواری خونه داشتن رو منتقل کردم به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1392 11:33
بالکنم بغل بالکنشون بود... هنوزم همونجاس البته... یه خورده نزدیک نرده ها می نشستم می تونستم راحت باهاشون معاشرت کنم... اولین بار صدای پچ پچ و به هم خوردن کاسه بشقاب شنیدم که خم شدم... زن برام دست تکون داد، مرد داشت چایی می آورد تو بالکن... بعد دیگه هر موقع حوصله داشتم و صداشون رو می شنیدم می رفتم تو بالکن یه یه ساعتی...
-
اندر مضرات زعفرون
سهشنبه 29 مردادماه سال 1392 11:43
مامان بزرگم تعریف می کرد که زن بابای بابابزرگم که زن دوم بابای بابابزرگم باشه و پیرمرد مثلن شصت سالش باشه و زن بیست و دو سالش، سر بچه ی آخرش ویار زعفرون می گیره... قاشق قاشق زعفرون خام می خورده و کِرکِر می خندیده... همین وسطای حاملگیش می زنه و مامان بزرگ ِ بابابزرگم فوت می کنه... ظاهرن بانوی با صلابتی بوده و یه جورایی...
-
House of cards
سهشنبه 29 مردادماه سال 1392 11:06
گاهی هم تعادل و هارمونی ای که تو زندگی بهش رسیدی برای بقیه تعادل و هارمونی نیست... و در همین لحظه همه ی اون تعادل و هارمونی با کشمکش و من می گم تو می گی های گاهی شوخی و گاهی جدی جایگزین می شه... بخوایم نخوایم دور و بری هامون هم یه تیکه هایی از زندگیمون رو صاحابن... بعضی هاشون انقدر خوبن که می ذاریم صاحاب باشن... پای...
-
بنوشید و لذت ببرید
جمعه 25 مردادماه سال 1392 09:37
لیموترش تو کوکا... ۳۳۰ سی.سی جرعه جرعه از این میتینگ به اون میتینگ... وقتی که چشات رو به زور باز نگه داشتی و تازه ساعت ۴ بعدازظهره... نمونه ای از به روزترین دوپینگ های من در زمینه ی بیدار موندن در محیط کار...
-
یه دیواره که پشتش هیچی ندااااااااره
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 05:41
هنوز به این نتیجه نرسیدم که آیا آدم باید مسئولیت احساسات بقیه نسبت به خودش رو به عهده بگیره یا نه... اگه یکی دوستت داشت، اگه یکی ازت متنفر بود، اگه یکی ازت خرده می گرفت، اگه یکی ازت دلخور بود... ته دلم می گم نه... ته دلم می گم آدم باید بگه به من چه... ولی سر دلم هنوز مطمئن نیستم...
-
back up to heaven all alone
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 01:36
می گم اینایی که کنار خیابون می خوابن حالشون از ماها خوشتره... ظهر که بدو بدو می رم بیرون یه چیزی برای ناهار بگیرم، یکیشون تو پیاده روی جلوی دفنر لم داده زیر آفتاب داره کتاب می خونه... می دونی من چند وقته وقت پیدا نکردم یه کتاب دست بگیرم... یکیشون زیر پل یه مبل داره و یه قالیچه، گاهی که می رم بُدوئم می بینمش که داره...
-
Being unique is no longer unique in this world
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 11:08
پس از ناکامی های مکرر و مشابه شغلی ای که اخیرن در زندگی اینجانب رخ داده نمود به فکر افتادم که شاید کمک خارجی نیاز دارم و چون هنوز از ملاقات با موجوداتِ روانکاو و روان-درمان عاجزم بر آن شدم که (با بد بینی مفرط و افراطی) یکی از این کتابای Self Help رو دست بگیرم و ببینم این بیزینس حجیمی که پشت قفسه های این کتابفروشی های...
-
It used to be a funhouse
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 23:00
یکی از کارای زشتی هم که می کنم اینه که راه می رم تو بلاگستان فارسی هی همه رو سرزنش می کنم که انقدر دپرس می نویسن و همه اش نق می زنن و رو به قبله ان و اینا... بعد خودم می آم اینجا عاشورا تاسوعا راه می ندازم
-
از خاطرت نروم
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 11:24
آلبوم عکسای قدیمی رو ورق می زدم... نمی دونم این عکسا چه جوری خودشون رو رسوندن به کانادا ولی رسوندن... همه تو عکسا تر تمیز... همه خندون... عشق و محبت موج می زنه تو همه شون... حتی تو اونایی که یهویی گرفته شدن و سوژه داره تو حال و هوای خودش یه کاری می کنه... فکر می کنم اینم از برکات دوربین غیر دیجیتال بوده... که...
-
از اون روزا که زود گذشت، خیلی وقته گذشته
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1392 10:21
زل می زنم به ساعت که زنگ بزنه... تا حالا دیدی آدمی رو که قبل از زنگ زدن ساعت از جاش پاشه؟ منم ندیدم... چون درازکش می مونم تا همون هفت و ده دیقه، انگار زمین خار داشته باشه، انگار اگه زودتر بلند شم طوریم شه... دو تا ساعت با هم زنگ می زنن... همین منی که خوابم مثل کاهه باید دو تا ساعت کوک کنم... به عمرم شاید دو بار خواب...