در ستایش تجربه

هر چی که دارم بزرگتر/پیرتر می شم بیشتر دارم به اهمیت تجربه ایمان می آرم... جوونتر که بودم شاید فکر می کردم زندگی ساده تر و مستقیم تر از این حرفاست... یا شاید فکر می کردم اگه آدم به اندازه ی کافی کتاب بخونه و بشینه تو غارش فکر کنه، بالاخره همه چی رو می فهمه و برای هر مشکلی راه حلی پیدا می کنه...

قضیه ی با تجربه شدن مثل قضیه ی ایمپالس درست داشتنه... درسته که اگه آدم خیلی فکر کنه تا جای خوبی برای همه چی جواب درست پیدا می کنه (ایشاله)... ولی خیلی وقتا تو زندگی اصن مجال فکر کردن نیست... یا خیلی وقتا، دور از جون، آدم انقدر درگیر هل دادن دیواره که کلن یادش می ره یه دیقه وایسه و فکر کنه...

آدمی که زیاد دیوار هل داده یا زیاد چاله کنده و خودش رو پرت کرده توش، تا هوا ابری می شه می فهمه که قراره بارون بیاد یا این ابرا با یه باد فوت می شن می رن...

به عبارت دیگه، یه سری چیزا هستن که انقدر پیچیدن که نمی شه نشست تو غار و براشون الگوریتم نوشت... تنها راه اینه که از غار بزنی بیرون، برای خودتو بندازی وسط زندگی، هی نمونه و آبزرویشن جمع کنی و هی خودت رو ترین کنی... تا وقتی که زیر و بمت انقدر سوهان خورده باشه که پردیکشن هات به مقدار خیلی خوبی صحیح در بیاد


در اصطلاح عوام کامپیوتر بدان ماشین لرنینگ گویند

شیب زمین


خبر توافق هسته ای... لیوان آب رو گرفتم زیر دماغم... همه دارن به هم تبریک می گن... یکی ازم می پرسه که آیا بر میگردم ایران... فکر می کنم این آب که بوی سگ خیس نمی ده... چقدر تا حالا حرف چرت زدم... چقدر حرف چرت شنیدم... کلن خیلی حرف می زنیم... بهتر می بود اگر بیشتر سکوت می کردیم... زندگی تو اروپا بیشتر معنی می ده... احساس می کنم زمین شیبدار شده... شاید به سمت لوکزامبورگ... شاید به سمت مونیخ... آیا وقتشه که دوباره زندگی رو جمع کنم برم یه جای دیگه؟... فکر می کنم اگه سه سال پیش بود... آیا پیر شدم؟... خبر توافق هسته ای یه جور بی ربطی خوشحالم می کنه... همه می گن همه چی بهتر می شه... هیچکس نمی دونه چقدر... هیچکس نمی دونه چه وقت... امیدوارم :)


یادداشت اول: انقدر همه یهو دارن در مورد حق قانونی ازدواج برای همجنسگراها نظر می دن، اگه در جریان نبودم فکر می کردم این اولین بار در تاریخ بشره که این حق داره به رسمیت شناخته می شه... جا داره بگیم خوش به حال دولت فدرال آمریکا که انقدر همه بهش توجه دارن

این چند روزه انقدر کامنت و تحلیل علمی و غیر علمی و فحش و بد و بیراه خوندم، احساس می کنم تا منم موضعم رو روشن نکنم روزم شب نمی شه... لذا اومدم بگم که به نظر من این حرکت دادگاه عالی خیلی هم معقول بود و تازه چرا زودتر رای ندادن... به دوستانی که به "طبیعی" بودن جفتگیری زن و مرد و "غیر طبیعی" بودن جفتگیری مرد و مرد یا زن و زن اشاره می کنن باید بگم ازدواج هیچ ربطی به جفتگیری نداره و اگر شما می خواین، ربطش بدین برای خودتون ولی همجنسگراها برای  جفتگیری لنگ قانونی شدن ازدواج نبودن و در این زمینه چیز خاصی براشون تغییر نکرد... کسانی که به حق بچه دار شدن اعتراض می کنن هم تریبون رو اشتباه گرفتن... همجنسگراها (پا به پای مادران مجرد و زوجهای ازدواج نکرده ) قبل از این هم می تونستن بچه دار بشن و قانونی شدن ازدواجشون این مسئله رو تحت تاثیر قرار نداد... حالا اینکه بچه دار شدنشون چقدر کار خوبیه، یه بحث کاملن جداست و نباید قضیه ی قانونی شدن ازدواج رو تحت تاثیر قرار بده (که البته من چون الان تو مود روشن کردن تکلیفم با بقیه ی دنیا هستم باید بگم که به نظر من هیچ ایرادی به بچه دار شدن همجنسگراها نیست! )... کلن به نظرم دوستان باید معنی قانونی ازدواج رو از مفهوم احساسی و معنوی ازدواج جدا کنن تا بتونن این قضیه رو بهتر بررسی کنن... اون چیزی که همجنسگراها الان بهش رسیدن اینه که از نقطه نظر قانون و دولت و نهادهای حقوقی دارای همون حقوقی باشن که زوجهای دگرجنسگرا داشتن (فارسی رو دارم پاس می دارم الان )... حقوقی مثل حساب مالیاتی مشترک داشتن، حق ارث، حق تصمیم گیری مشترک، حق ملاقات در بیمارستان (که خیلی دلخراشه و آخه چه جوری دلتون می آد ) و الخ... هیچکدوم این حقوق هیچ ربطی به عاشق شدن و جفتگیری و خانواده تشکیل دادن و بچه دار شدن یا به سرپرستی گرفتن و تا آخر عمر به پای هم پیر شدن نداره... و امیدوارم هیچکس هم برای چنین کارایی لنگ یه پاره سند ازدواج و اجازه از طرف حاکم وقت نباشه... حالا اگر بعضی از ماها فکر می کنیم یه رابطه ی تا آخر عمری که منجر به تشکیل خانواده و بچه دار شدن و غیره می شه، فقط زیر پرچم ازدواج ممکنه، خب باشه فکر کنیم و واسه خودمون این رو به اون گره بزنیم... ولی واقعیت اینه که اینا هیچکدوم جزو معانی حقوقی ازدواج در غرب وحشی نیست و همجنسگراها هم برای هیچکدوم از اینا نجنگیدن... 

جا انداختن اینکه همجنسگراها هم حق نفس کشیدن و عاشق شدن و خانواده داشتن و بچه بزرگ کردن دارن، جنگیه که با فرهنگ و جامعه دارن، هنوز هم مشکلشون کامل حل نشده، حالا حالاها هم وقت می بره، هیچ قانونی هم نمی تونه کمکشون کنه... نژادپرستی رو یادتونه؟ این عموشه...


یادداشت دوم: انقدر این روزا همه ی الگوهای زندگیم یا سیاه پوستن یا گی یا لزبین، احساس می کنم زندگیم خیلی راحتتر بود اگه سیاه پوست یا لزبین یا هر دو بودم! یعنی یه جوری برام حسرت شده که آخه چرا اینجوری ام و اونجوری نیستم... که البته این از نگاه خیلی محلی و نمونه های محدودی که دارم نشات می گیره... شما عبرت بگیرین


یادداشت سوم: خیلی سعی کردم کلمه ی غیر فارسی استفاده نکنم تو این پست... انشاله که تلاشم خیلی اوت نبوده و مقبول بیافتد...



یادداشت اصلی: توی ونکوور گروهی هست متشکل از سینه چاکان مرهوم یونگ، که ماهی یکبار دور هم جمع می شن و علاوه بر چاق سلامتی و دید و بازدید، بحثی راه می ندازن و حالی می برن... من عضو ثابت نبستم ولی این ماه فرصت افتاد که توی دورهماییشون شرکت کنم... موضوع بحث این ماه تحلیل فیلم Pan's Labyrinth بود... فیلم بدی نیست، در زمان خودش جوایزی برده و منتقدانی رو مدحوش کرده... ولی فیلم از سر تا ته سرشار از سمبل و کنایه و اشاره و پوزخند غیر مستقیمه... تمام مدت جلسه، یونگیان محترم هی کلیپهای مختلف از فیلم رو نشون دادن و هی تحلیل کردن و هی شکافتن و بافتن و دوختن و تاختن و گرد و خاک کردن و هی به هیچ کجا نرسیدن... آخر جلسه انقدر همه هیجان زده بودن که اگر می شد سه ساعت دیگه هم ادامه می دادن... ولی خوشبختانه مسئول تالار به همه مون خاطر نشان کرد که یه کم دیره و اونا هم باید وقت داشته باشن واسه فردا جارو برقی بکشن و ما هم بهتره بریم خونه مون و برنامه ی خوابمون رو به خاطر یه فیلم به هم نریزیم... از تالار که بیرون می اومدیم ولی، همه لبریز از انرژی بودن، فکر کنم غیر از من... من فقط خسته بودم... نفهمیدم و هنوز هم نمی فهمم که اگر می خواستیم به اسپانیای درگیر جنگ خانگی و جنگ فرهنگی پوزخند بزنیم، چرا می بایست فیلمی بسازیم با این هیبت، و تا سالهای سال هم درباره اش بنویسیم و تحلیلش کنیم و کف کنیم و هی باز از اول... بعضی از تحلیلهای مطرح شده حتی به نظرم انقدر دور از ذهن بود که فکر کردم اگر کارگردان اونجا بود طفلک چه حالی می شد...


کلن مدتیه اعتقادم رو به سمبولیزم و حتی کنایه و اشاره از دست دادم... به نظرم «هنر» و «هنرمند» توی بد دامی افتاده... انقدر داره با خودش حال می کنه که رسالت اصلیش رو، که همانا تبادل اندیشه و تعلیم و تعلم و بالا بردن سطح شعور و فرهنگ جامعه باشه، گم کرده... هنر به سطحی رسیده که برای فهمیدنش باید دانشگاه رفت و کتابهای قطور خوند و با آدمهای خاص پرید و یه جور خاصی بود... به نظرم قرار نبود اینطور باشه... به نظرم هنر قرار نبود انقدر گرون و پیچیده باشه...


به نظرم هنر اگه ساده و قابل فهم برای توده ی مردم نباشه، هنر نیست... مارکتینگه... کالاست...


بیایید ساده باشیم!





پی نوشت: مدتی شد که ننوشتم، اینبار نه به خاطر اینکه چیزی برای نوشتن نداشتم... برای بار ده هزارم افتاده بودم توی دور باطل "چرا باید نوشت" و ابنکه چرا آدم باید فکرهاش رو پابلیش کنه و حس معذب بودن از "در معرض دید بودن" و الخ... با دوستی در این مورد درد دل می کردم، فرمود: "تو که انقدر به سرخوشی اسبهای وحشی رها در مرغزار غبطه می خوری، تا حالا سعی کردی یه خورده ازشون تقلید کنی و مثلن قدم اولت این باشه که انقدر گیر ندی؟"1... طبعن در اون لحظه و لحظات بعدش تبدیل به علامت تعجب شدم و اندکی به فکر فرو رفتم و به نظرم نکته ی مهمی بود!... 

به هر ترتیب حالا برای تعطیلات «جمعه ی خوب» پناه آوردم به شهر کوچکی در وسط ناکجا آباد که به از شهر خودم نباشه ماشاله مثل کارت پستال می مونه... و پس از یک روز تمام پرسه زدن در طبیعت و بلعیدن مناظر بدیع به همراه مقادیر قابل توجهی نور آفتاب، توی بالکن اتاق 633 فلان هتل لای دو تا پتو جا خوش کردم و احساس می کنم که شاید واقعن نباید گیر بدم... که البته تا حالا کی تونسته احساس رو به وسیله ی منطق رام کنه که من بخوام دومیش باشم... ولی آزمایشات و تجربیات و تحقیقات نشون داده که به-خود-رسیدگی، مخصوصن همراه با مسافرت به مکانی غیر، یه کم از مقدار افکار "گیر" و زیادی فلسفی که باعث کاهش میزان رضایت از زندگی می شه کم می کنه... و بدینگونه است که در این شب فرخنده من یک بار دیگه بر حس تعذب (اسم مصدر از ریشه ی عذب) چیره شده و انگشت بر کیبرد گذاشتم...

حالا هم در همین راستا خیال ندارم این پست رو ادیت کنم... شما خودتون اشتباهات املایی و انشایی رو ببخشید!



1. دوست مذبور البته هیچوقت با یه جمله حرفشون رو تموم نمی کنن و البته در این مورد خاص، اینطور ادامه دادن که: وقتی آدم به خودش به چشم سوژه نگاه می کنه بدبخت می شه و تو دور می افته و این اولین قدم در راه خودسانسوریه و به همین دلیل روان درمانی ای که با شرکت بیمار صورت می گیره محکوم به شکسته و علم روانشناسی راه رو کاملن اشتباه رفته که تو جلسات روانکاوی می شینه جلوی خود بیمار همه ی روح و روانش رو تجزیه تحلیل می کنه و همه ی دل و روده اش رو می ریزه جلوی چشمش و به همین دلیل ما باید از روشهای درمانی ای مثل هنر-درمانی یا تئاتر-درمانی یا موسیقی-درمانی یا هیپنوتیزم-درمانی حمایت کنیم که انقدر بیمار رو به بهانه ی شفا دادن مجروح نمی کنه و الخ...


بعله...



اگر یه کارمندی تو یه کورپوریشنی یه سری مهارتهایی رو یاد بگیره که مثلن با تکیه بهش بتونه بره بیزینس خودش رو بزنه و مشغول به کار خودش بشه، یا بتونه با تکیه با اون مهارتها شخصیتش رو بسازه و تو زندگی جلوتر بره، یا حتی خیلی ساده خوشحالتر باشه، آیا معنیش اینه که اون کارمند از اون کورپوریشن یه چیزی به جیب زده که همه ی عمر براش سود آوره؟ آیا معنیش اینه که توی محصول اون کورپوریشن سهیم شده؟...


توی ماشین از سیاتل که بر می گشتیم یه بازی ای می کردیم که: اگه تو یه جزیره گیر افتاده بودی و می تونستی سه تا غریبه رو انتخاب کنی که باهات همونجا گیر بیفتن، چه کسایی رو انتخاب می کردی... من با وجود خز بودنش انتخاب کردم با کارل مارکس گیر بیفتم، با فکر اینکه شاید بتونم این قضیه ی بالا رو باهاش مطرح کنم و ببینم نظرش چیه... چقدر این داینامیکی که محصول نظام سرمایه داری قرن بیستم و بیست و یکمه، نزدیک به اون ایده آلیه که تو نظریه اش مطرح کرده...


الان کار به جایی رسیده که شرکتهای خصوصی برای اینکه بتونن متخصص های رده بالا رو نگه دارن، مجبورن یه سیستم بده بستونی راه بندازن که متخصص مذبور همونطور که وقتش و مغزش رو به شرکت می فروشه، در ازاش راه رشد و شکوفایی هم داشته باشه... اگه اینطور نباشن اصن نمی تونن آدم درست حسابی استخدام کنن... مقاله ها نوشته شده و نصیحت ها داده شده در باب اینکه برین شرکتی استخدام شین که برای رشدتون سرمایه گذاری می کنه... به اصطلاح شرایط وین-وین فراهم می کنه، که شما همونطور که به شرکت سود می رسونین خودتون هم سود ببرین... یه جوری که اون سود همیشه ی عمر همراهتون باشه و حتی اگه از اون شرکت هم بیرون اومدین باز هم از اون مهارت شغلی یا شخصیتی ای که به دست آوردین استفاده کنین... مثلن بعضی ها تو کارشون نگوشییشن یاد می گیرن... یا مدیریت زمان... یا تکنیک های مارکتینگ... یا غیره... اینا یه سری مهارتهاییه که نه تنها تو کار، که تو زندگی و تا آخر عمر هم به کار آدم می آد... آیا این همون سودی نیست که کارفرما و کارگر باید روش توافق کنن؟...


به شخصه نمی تونم بگم که فهم درستی از تئوری سرمایه ی مارکس دارم... ولی خوشحال می شدم می تونستم این مسئله رو باهاش در میون بذارم و نظرش رو بپرسم... شاید حتی با هم به این نتیجه می رسیدیم که با بالا رفتن سطح فرهنگ و تخصص کارگرها (مهندس های امروزی!) سوشالیزم از تو دل چیدمان امپریالیستی متولد می شه و این دو تا شاید حتی بتونن با هم به تعادل هم برسن... کسی چه می دونه...