Playlist with a single track


زندگی را برداشتم آمدم برلین... چرا؟... توضیحش سخته... از آن شرایطی که هزار و یک دلیل خرده ریزه داری، ولی هیچکدامشان برای هیچکس توجیه خانه به دوشی نمی کند... و چراها همچنان دور سرت پرپر می زنند... اغلب با چشمهای پر از تعجب، سر کمی متمایل، ابروها بالا... با همچین شمایلی می پرسند چرا... انگار پوست گوشه ی ناخنت را در حد خون افتادن کنده ای و حالا داری لبخند می زنی... 

در جواب سوالشان اغلب می گویم فرصت شغلی... خوشبختانه با سابقه ای که به هم زده ام باورش سخت نیست... از منی که همیشه ی خدا پیشه ام را اولویت اول گذاشته ام بر می آید که بکوبم بیایم یک قاره ی دیگر... حداقل در چشم بقیه بر می آید... در چشم خودم؟ نات ریلی... هنوز در شگفتم که واقعن بلند شدم آمدم آلمان و حالا در برلین زندگی می کنم... به همین راحتی؟ البته که نه... مهاجرت هیچوقت راحت نیست، هیچوقت عادی نیست، ولی شاید عادت است... شاید زندگی همین از شاخه ای به شاخه ی دیگر پریدن باشد... شاید هم همانی باشد که عزیزی می گفت... که دیزایر برتر از منطق آمد پدید... که اول دل تمنا می کند، بعد عقل توجیه... همین است که شما به من بگو چه می کنی، من برایت فلسفه ی ذاتی و فضایی اش را می نویسم... واقعیتش را بخواهی، دنیا بیشتر از اینکه معلول داشته باشد علت دارد... همین است که اصل لانه کبوتری اجازه می دهد آدم یک نفس هزار دلیل بیاورد، ولی چراها همچنان دور سرش پرپر بزنند... حالا آیا منظورم اینست که اصلن  دلم خواست بیایم برلین زندگی کنم؟ شاید...


زندگی در برلین چطور است؟... ساده... این را هم نمی توانم درست توضیح بدهم، ولی شما تصور کن دنیایی را که صبح با دوچرخه بروی سر کار و کسی ابرو کج نکند که مگر پول نداری ماشین بخری... کفش و کیفت رنگ و رو رفته باشد و کسی به یادت نیاورد فلان جا حراج است... کلن کسی سرش توی زندگی ات نباشد که آیا خونه خریدی؟ آیا ماشین خریدی؟ آیا مارک لباست فلان؟ آیا گوشه ی خط چشمت بهمان؟... به جایش بیشتر سفر می روم... بیشتر مرخصی دارم... کمتر کار می کنم و بیشتر زندگی... بیشتر بیرون می روم ولی یک جورهای عجیبی بیشتر هم پس انداز می کنم... تایید می کنم، راست می گویند که برلین هنوز ارزان است... شاید زیاد طول نکشد... چون شهرتش دارد به گوش همه می رسد و شاید روزی بیاید که زندگی دیگر ساده نباشد... ولی فعلن...


دور و برم پر از آدمهاییست که برلین به دنیا آمده اند، همینجا درس خوانده اند و همینجا کار می کنند... دیشب یکیشان می گفت به این فکر کرده که جمع کند برود یک جای دیگر، ولی سوالش اینست که کجا... آدمهایی که اینجا دیدم اغلب فکر می کنند همه چیز دارند و چرا بکوبند بروند یک جای دیگر... آیا من هم  اگر برلین به دنیا می آمدم اینطور فکر می کردم؟ نمی دانم... آیا من هم روزی مثل اینها خواهم بود؟ نمی دانم... خواهیم دید...


با زبان آلمانی کلنجار می روم... بزرگترین مشکلم اینست که دیگر توان اکابر بودن ندارم... یک زمانی بود که به شوق یاد گرفتن غلط و غلوط انگلیسی حرف می زدم و همان شد که راه افتادم... حالا یا من کانسروتیو شده ام یا زبان آلمانی سخت تر است یا هر دو... در این پنج ماه از سلام و احوالپرسی و خرید کردن و جواب تلفن دادن جلوتر نرفتم... فارسی را هم به ندرت حرف می زنم... شاید هفته ای یکبار پای چت با مامان... در کل انگلیسی زبان اولم شده و از دستم کاری بر نمی آید... یکی از عادی نشدن های مهاجرت هم همین گم شدن توی زبان های جورواجور است... گاهی ولی، دستم می رود که کتاب را از ته باز کنم... بی هوا، یک ثانیه، بی اینکه کسی ببیند... ته دلم لبخند می زنم...


شاید باید بیشتر اینجا بنویسم... از یک جایی به بعد بلاگ نوشتن برایم معنی اش را از دست داد... یعنی چه که بیایی از صبح تا شبت را ثبت کنی توی یک صفحه ی پابلیک؟... یا فلسفه بافی های بی سر و تهت را به خورد بقیه بدهی... یا حتی شکایت ها و گلایه هایت را... از یک جایی به بعد فکر کردم بلاگ نوشتن زندگی را دو شاخه می کند... بهانه می دهد دستت که خودت نباشی... که فرهیخته تر یا باحال تر یا خوشحالتر یا غمگین تر جلوه کنی... اول و آخرش، بلاگ یک جور کادر است... نگهش می داری آنجایی که می خواهی بقیه ببینند...ابزار می دهد دستت که خودت را از چشم سوم شخص ببینی... اگر نگران کامنت ها هم باشی که دیگر واویلا... از یک جایی به بعد فکر کردم بلاگیدن آدم را در خودش فرو می برد، شاید حتی غرق می کند، تنها می کند... فکر کردم زندگی کردن شاید باید در مورد زندگی باشد، نه در مورد من... همانطور که داستان باید درباره ی داستان باشد نه درباره ی نویسنده... ولی شما می توانی بیایی بگویی داستان چرا؟ مگر نه اینست که به دنیا آمدیم تا زندگینامه بنویسیم... جواب من؟ لبخند!... شاید شما درست بگویی، شاید من، شاید هم زندگی آنجایی اتفاق می افتد که هیچ درست و غلطی در کار نیست... کسی چه می داند...



چند وقته دارم فکر می کنم آدمایی که تو زندگیم دیدم رو می تونم به سه دسته ی اصلی تقسیم کنم... منتظرم ببینم آیا پیش می آد که روزی یه دسته ی چهارمی هم باز کنم، ولی فعلن فکر می کنم آدما یا کشاورزن، یا شکارچی ان، یا کولی... من کشاورزم... قبلن فکر می کردم کولی ام ولی الان می بینم چقدر زندگیم حول کاشتن و برداشتن و موندن و ساختن می گرده... چقدر هر چی می گذره انتخاب هام تو زندگی بیشتر دور ریسک کمتر و امنیت بیشتر می چرخه... کشاورزا همچین آدمایی ان، دلشون می خواد دلشون خوش باشه و اعصابشون راحت و آینده شون امن... حتی اگر به بهای این باشه که خیلی تجربه ها رو نکنن و خیلی جاها رو نگردن و از خودشون اونقدر ردپایی بر جا نذارن... بیشتر از اینکه با تجربه هاشون تو زندگی تعریف بشن با جا و مکانشون همنام می شن... 

الان که فکر می کنم می بینم پدرم شکارچیه... شکارچی ها یه خاصیت مهمی که دارن اینه که دنبال ناولتی می گردن تو زندگی... مهم نیست که یه شب و دو شب رو درخت و تو غار بخوابن، عوضش اون موقعی که شکار دندون گیری پیدا می کنن و با افتخار مثلن گوزن دویست کیلویی رو کشون کشون می برن برای قبیله، همه ی خستگی از تنشون در می ره... همون شکارچی اگه یه روز پاشه ببینه یه گوزن دویست کیلویی بیرون چادرش نشسته منتظره شکار بشه، اصلن خوشحال نمی شه... خوشحال نمی شه که هیچی، دوباره اسبش رو زین می کنه، ایندفعه می ره دنبال خرس سیصد کیلویی... شکارچی ها با کارهایی که تو زندگی کردن و چیزایی که دیدن و شنیدن تعریف می شن... همیشه یه بغل داستان دارن تعریف کنن و یه عالمه رویا که دنبال کنن... به نظر شکارچی ها، کشاورزا احتمالن آدمای پخمه و حوصله-سر-بری می آن...

دسته ی سوم هم کولی هایی هستن که روز به روز زندگی می کنن... برای کولی ها آسایش و راحتی لحظه ی حال خیلی مهمتر از زحمت کشیدن برای امنیت آینده اس... یعنی آینده اصن این چیز ترسناکی نیست که کشاورزا همه اش باهاش دست به گریبونن و شکارچی ها همه اش دنبالشن... کولی ها هم مثل شکارچی ها خیلی دوست دارن چیزای نو ببینن و دنبال تجربه های جدید باشن، ولی به خاطرش خودشون رو تو دردسر نمی ندازن... بعضی وقتا حتی فکر می کنم برای کولی هایی که تو زندگیم دیدم، زمان یه مفهوم متفاوتیه... «یه سال دیگه» یه جوری آینده ی دوره که اصن تو تخیل نمی گنجه... برای کولی ها ذخیره کردن یا به فکر آینده بودن دغدغه نیست... یعنی تقریبن براشون هیچی دغدغه نیست... فقط مهم اینه که لحظه ی حال رو زندگی کنن، و حرکت کنن به لحظه ی بعدی... به نظر کولی ها، کشاورزا و شکارچی ها احمقن که انقدر خودشون رو تو زحمت و دردسر می ندازن... که چی بشه؟...


یه تئوری ای هم دارم که مربوط می شه به ریشه ی تکاملی این سه دسته... به نظرم کولی ها بیشتر تو مناطق استوایی و گرمسیر که وفور غذا بوده و هوا خوش اخلاق و طبیعت هم مهربون، پا گرفتن... شکارچی ها و کشاورزا به نظرم همیشه با هم زندگی کردن و شکارچی ها بیشتر به جاهای خیلی سرد یا خیلی کویری تعلق داشتن... الانه ولی همه مون قاطی ایم... به نظرم کشاورزا تو اکثریت ان چون بیشتر تولید مثل می کنن و طولانی تر عمر می کنن، ولی دنیا رو شکارچی ها می چرخونن... کولی ها هم نسلشون رو به انقراضه و چی بشه آدم تو زندگی از بغل یه کولی رد شه...


من از وقتی فهمیدم کشاورزم، خیلی با خودم راحتترم... دیگه سعی نمی کنم مثل شکارچی ها هیجان انگیز یا مثل کولی ها سیال و بی خیال باشم... می فهمم تو زندگی چی بیشتر خوشحالم می کنه و دنبال همون هم می رم... داشتم با یه دوستی در مورد این تئوری هام حرف می زدم، تاییدم کرد ولی گفت به نظرش من کشاورز جاه طلب ام... که تعجب نمی کنه اگه یه روزی آشپز و راننده داشته باشم، ولی هیچوقت نمی تونم کلاهم رو آویزون کنم به میخ و بشینم چپق بکشم... راس می گه، برای کشاورزا حساب بانکی پر و زندگی لوکس داشتن هدف نیست... خود نفس کار کردن و ساختنه که هدفه... که هیچوقت هم به آخرش نمی رسن...



جنگی را که شروع کردم تا به صلح برسم


یادداشت اول: نشسته بودیم دور میز، نمی دونم باز از کجا بحث پیش اومد که چرا زنها توی رده های بالای مدیریت دیده نمی شن و چرا مثلن همه ی رییس روسای دپارتمانهای یو.بی.سی مرد هستن و شما اگه بخوای بین دو تا کاندیدای از هر نظر مشابه، یکی مرد یکی زن، انتخاب کنی خب منطقی تره که مرده رو انتخاب کنی چون ریسکش کمتره و الخ... بحث حتی رفت طرف اینکه ساختار مغز زنها و مردها با هم فرق داره و به بعضی هامون هم بر خورد که نکنه منظورت اینه که زنها استعداد یادگیریشون کمتر از مرداس و صداها بالا گرفت و ابروها گره خورد... جالبه که هر بار این بحث پیش می آد بحث می کشه به تفاوت ساختار مغز زن و مرد و یهو همه خونشون جوش می آد،،، جالبتر هم اینکه هیچکدوم از ماهایی که دور میز نشسته بودیم تا حالا دستمون به یه ام.آر.آی یا یه تحقیق قابل استناد هم نرسیده بود،،، آگاهانمون مستندهای بی.بی.سی دیده بودن و ناآگاهانمون هم که هیچی... اینبار دیگه دورهمی دوستانه هم نبود که بخوام پاشم برم چایی بیارم یا دسته ورق رو پیدا کنم و مشغول به بازی شیم و دیگه سر هم داد نزنیم...

یکی از اتفاقای خوبی که این مدت افتاد ولی، اکران فیلم Suffraggette بود... که آدم بشینه ببینه صد سال پیش وضع زنها توی پیشرفته ترین ممالک چه جوری بوده، انتظاراتش رو یه کم ملایم کنه و به تکامل جامعه یه کم وقت بده... Collective Memory هم برای خودش تئوری ایه که خیلی ها بهش استناد کردن و Collective Memory رو اصلاح کردن کار چهار پنج نسل نیست... حالا آدم حتی اینا رو هم قبول نداشته باشه، مثال واضح و موازی ای به نام برده داری وجود داره... از انقضای برده داری و آزادی سیاه پوستها خیلی بیشتر هم می گذره، ولی همه مون می دونیم که نژاد پرستی هنوز زیر پوستی توی سطوح مختلف جامعه جریان داره... حالا به شما بگن از وقتی زنها حقوق مساوی با مردا گرفتن دیگه همه ی عذر و بهانه هاشون واسه عقب موندن از مردا پوف شد رفت هوا، پس چرا هنوز که هنوزه در سطوح مساوی ظاهر نمی شن و خودی نشون نمی دن، شما چی می گین؟


یادداشت دوم: سر کار مجبورم خیلی مصاحبه کنم... با آدمایی که می خوان بیان در انواع و اقسام دپارتمانها مشغول به کار بشن... چند وقت پیش یه کاندیدایی اومده بود برای کار مدیریت انبار و خریدن و پخش کردن چیزایی که روی وبسایت می فروشیم... قریب به بیست سال سابقه کار... ده سالش رو توی ارتش بوده، همین کار رو می کرده، با این تفاوت که کارش مدیریت انبار مهمات و اسلحه و همه ی چیزای مربوط به جنگ بوده...

من خودم رو که می شناسم... رزومه اش رو که دیدم فهمیدم من نباید با این آدم پشت میز بشینم... منی که هنوز نمی تونم تو هفته ی دفاع مقدس پاپی به یقه بزنم و هنوز نمی تونم فیلم مربوط به جنگ و جنگندگی ببینم... نمی دونم تو زندگی چه اتفاقی برام افتاده که هیچ جوره نمی تونم حسابم رو با‌ آدمهای توی ارتش و خود ارتش و کسایی که رویای سرباز بودن و جنگیدن برای کشورشون رو دارن، صاف کنم... یه خشمی دارم که انقدر ناخودآگاهه، سخت می تونم کنترلش کنم... به همکارم گفتم

 I'm not the best person to do this interview... I might punch him in the face before he says hello

طرف هارهار خندید که: تو با مشت بکوبی تو صورت یکی؟ در نوشابه ات رو دیروز من باز کردم.... بعدشم این آدم آخرین کسیه که باید با مشت بزنی... He has served the country

طبعن خودش هم به لیست کسایی که باید جلوشون خوددار باشم اضافه شد،،،


رفتم مصاحبه رو به انجام رسوندم... در طول مدت مصاحبه و سوال جواب، به مقدار خوبی آروم بودم... فقط شره های عرق رو حس می کردم که روی کمرم می غلته... وقتی اومدم بیرون لای موهام هم خیس عرق بود... ولی خودم آروم بودم... حتی یه کم غمگین بودم... شانس آوردم که طرف برای این کار خیلی شوت بود و از چهار تا مصاحبه کننده ی دیگه، رای سه تاشون آلردی منفی بود... کار به جایی نرسید که بخوایم حتی بحث جدی کنیم... ولی هنوز نمی دونم اگه مجبور بودم، می تونستم جاجمنت شخصیم رو بذارم کنار و با دید خنثی رای بدم یا نه... مشکل عجیبی دارم با آدمایی که توی ارتش بودن یا هستن و جنگی رو جنگیدن یا می جنگن... پدر خودم هم جبهه رفته و با وجود بی اعتقاد بودنش به سیستم، به اون چند ماه جبهه رفتنش یه جور با شکوهی نگاه می کنه... نمی تونم کانسپت داوطلب شدن برای جنگیدن و «اگه پاش بیفته به قلب دشمن شلیک می کنیم» رو حضم کنم... 

نمی دونم اگه پاش بیفته، می تونم اجازه بدم یکی از رده ی ارتش زیر همون سقفی کار کنه که من کار می کنم یا نه، و این عین دیسکریمینیشنه... یعنی دیگه می خوای چه جوری باشه؟!... چون من قدرت رای دادن دارم، اگه پاش بیفته بر علیه تو رای می دم چون باهات مشکل شخصی دارم... می تونم برم مقاله ها بنویسم و همه رو هم قانع کنم که دارم راست می گم... ولی واقعیت قضیه اینه که همه ی اینا از جاجمنت شخصیم و مشکلم با یه قشر خاصی از جامعه آب می خوره...

از منی که خودم روزانه در معرض دیسکریمینیشن ام بعیده... ولی داره اتفاق می افته... حال کسایی که در مورد من دیسکریمینیت می کنن رو می فهمم...


پی نوشت: امروز مورخ شنبه ی آفتابی یه خورده سرد، قرار بود اندکی کار کنم چون جمعه رو مرخصی گرفته بودم در حالی که دیگه مرخصی ندارم تا آخر امسال... طبعن اینجور موقعها نوشتن انقدر ضروری می شه که اگه ننویسی نفست بالا نمی آد!


Time is a bitch

از دست رئییس جدیدم عصبانی بودم... هر روز یه نقشه ای می ریختم که انتقام اینهمه وقت و انرژی ای که ازم مصرف می کنه رو بگیرم... نه تنها اون، که بهش بفهمونم اینجا هیچکس بهش احتیاجی نداره و اگه می خواد توی تیم بمونه باید روشش رو عوض کنه...

الان که فکر می کنم می بینم شرایط رقت باری داشتم... از شدت اینکه هیچ کاری نمی تونستم بکنم و مجبور بودم تحمل کنم، داشتم به خودم می پیچیدم... خودخوری که می گن یعنی همین...

چیزی که تیر خلاص رو بهم زد و راحتم کرد، اتفاقی بود که یه روز عصر افتاد... رئیس جدید ازم خواست برم تو دفترش... بعد شروع کرد عین داستانی رو که دیروز برام تعریف کرده بود رو، کلمه به کلمه، دوباره گفت... مغزم سوت کشید... قبلن هم دیده بودم که یه چیزی رو دوباره یا سه باره ازم می خواد... یا یه جوکی رو دوباره و سه باره تعریف می کنه و خودش قاه قاه می خنده... ولی از شدت خود درگیری ای که داشتم همه ی اینا رو می نوشتم به پای بی کفایت بودنش و خودخواه بودنش و الخ...

شما اگر فیلم Still Alice رو دیده باشین ولی حتمن می فهمین چی توی من تلنگر خورد... حتی نمی تونم بگم دلم سوخت... بیشتر اینطور بود که مشکلاتی که با این آدم داشتم رو شروع کردم تو یه نور دیگه ای دیدن... مثل وقتی که یه نفری تو زندگیش هیچ تکونی نمی خوره و همه اش سرباره... و قضاوت مردم این بشه که این آدم تنبل و بی لیاقته... ولی واقعیت این باشه که این آدم افسرده اس و نیاز به کمک خارجی و هورمون درمانی داره...


خیلی دلخراشه وقتی می بینم آدمی مثل رئیس جدیدم که رزومه ی درخشانی هم داره و برای خودش کسی بوده، شابد درگیر از دست دادن حافظه و حضور ذهنش باشه... فکر اینکه این آدم مجبوره با منی که سی سالمه و صحیح و سالمم و احتمالن تو اوج آمادگی ذهنیم هم هستم تا کنه... و اینکه شاید حتی می بینه که همه ی ما از دستش کلافه ایم ولی کاری نمی تونه بکنه... و سیستم هم هیچ جای خاصی برای همچین آدمهایی باز نمی کنه جر خانه ی سالمندان و بازنشستگی زود-رس...


خیلی دردناکه


به قولی you can't hate someone when you know their story

به من بگو چرا

دو ساعت و نیم دور بزرگترین پارک ونکوور راه رفتیم... انقدر خسته ام که دیگه از زانو به پایین چیزی احساس نمی کنم... همینجوری که دارم بالاخره رو نیمکت می شینم می گم "خب دیگه برای کل ویکندم ورزش کردم"... یه وحشتی می دوئه تو صورتش و با تعجب می پرسه "جدی می گی؟"

نگاش می کنم... از تعجبش خنده ام می گیره... می گم نه بابا ویکند می نیمم چهل و هشت ساعت ساعته، فقط یک دهمش رو خوای ورزش کنی می شه دو دور دیگه دور پارک رو زد...


آروم می گیره... مستاصل می شم... 


سوال اول: آدمایی که اولویت زندگیشون فعالیت بدنیه، این همه انرژی رو از کجا می آرن؟

سوال دوم: چرا ورزش کردن مساوی زندگی سالم داشتنه و ورزش نکردن مساوی زندگی سالم نداشتن؟

سوال سوم: چرا آدما از دو کیلو وزن اضافه کردن و یه کم گوشت به بدن داشتن می ترسن؟ آیا بدن لاغر داشتن مجددن نشانه ی سلامتی و لایف استایل خوبه؟

سوال چهارم: چرا من بعد از قریب به هشت سال زندگی در این شهر و معاشرت با آدمهای سوپر فعال، هنوز نشستن زیر آفتاب و کتاب خوندن یا زیر و رو کردن اینترنت رو ترجیح می دم؟ آیا این چیزا ارثیه؟


سوالات دیگه ای هم دارم که دیگه خیلی طولانی می شه اگه بپرسم... ولی سیریوسلی، تحقیقات نشون داده عمر بالا و بی مریضی بیشتر از ورزش، به رژیم غذایی و سلامت عاطفی (مشتمل بر داشتن دوستای خوب و زندگی استیبل ) بستگی داره... این کسایی که دارن صبح تا شب می دوئن و وزنه می زنن و یوگا می رن انگیزه شون چیه؟ آیا وقت می کنن جز خودشون و بدنشون به چیز دیگه ای هم فکر کنن؟