بین کووید گرفتن و تعطیلات کریسمس که انگار حق مطلقه برای از دنیا بریدن و افقی بودن، راحت دو ماه می گذره بدون اینکه فکر جدیدی بکنم یا چیز جدیدی که مهم باشه بخونم... انگار اینکه بدونی چی مهمه هم حتی سخت تر شده، بدون اینکه از اینور بوم بیفتی و همه چی مهم باشه، یا از اونور بیفتی و هیچی مهم نباشه... اخبار می خونم و غم زندگیم رو ور می داره... ته دلم وسوسه می شم دیگه کانال های خبری فارسی رو نگاه نکنم بلکه یه کم آرامش، یه کم دل خوشی برگرده به زندگیم... و از این وسوسه احساس شرم می کنم و بیشتر اخبار می خونم... فکر می کنم کاش می شد معنی زندگی رو اونجوری تعریف کرد که دل خوش بودن اولویت اول باشه، بعد فکر می کنم اونوقت آیا بشر به اینجایی که رسیده می رسید فقط با دل خوش بودن؟... آیا اینطور نیست که لازمه ی تمدن و مدرنیته اینه که دلمون خوش نباشه و راضی نباشیم... بعد فکر می کنم حالا مگه تمدن چه گلی به سرمون زده که بذاریمش اصل مطلب... و بعد دوباره گم می شم تو فکرای بی ربط و بی سر و ته...


یه مدت بود که افتاده بودم رو دور نوشتن و انگار به واسطه اش فکرهام مرتب تر بود... این وقفه باعث شد همون یه ذره مومنتوم رو هم از دست بدم... امید است که بتونم دوباره برگردم... فقط مشکل اینه که وقتی دوباره شروع کردم نوشتن، چه اینجا و چه تو دفترهای دم دستی، عصبانی بودم... الان بیشتر کرخت و بی حس ام...


می گن کسی که غلط املایی نداره، شاید چون دیکته نمی نویسه... کسی که روزی سه دفتر دیکته می نویسه حتمن غلط املایی هم خواهد داشت...

این از اون داستاناییه که باید قاب کنم بزنم بالا سر ذهنم... که بلکه نترسم از اشتباه گفتن و اشتباه کردن تا وقتی که بازدهی کلی معنی داره... اگر می شد آدم درصد موفقیت و بازدهیش رو حساب کنه، به جای اینکه تعداد اشتباهاتش رو بشمره، راحتتر می شد بر Fear of failure چیره شد... ولی درصد حساب کردن برای مغز آدمیزاد طبیعی نیست... شمردن طبیعی تره... و به این ترتیب تعداد اشتباهات‌ خودمون و بقیه رو می شمریم و بهش Recency Bias هم اضافه می کنیم و هر اتفاقی که اخیرن افتاده رو ضرب در صد هزار می کنیم... و بعد شماتت ها و خط خوردن ها شروع می شه... کنار گذاشتن بقیه و کنار کشیدن خودمون... و منفعل شدن و در آرامش عزلت فرو رفتن... و از سنگ بزرگ بلند کردن یا مسئولیت جدی داشتن بر حذر می مونیم چون اشتباه، غیر قابل بخششه... فارغ از اینکه چقدر بی ضرر باشه و به کسی ضربه ای نزده باشه...


اخیرن خیلی توی فرهنگ آمریکایی/انگلیسی صحبت از کنسل کالچر هست... اینکه آدما رو به واسطه ی یک اشتباه یا یک حرف غلط کنار می ذاریم... مخصوصن توی حیطه ی فکری و فرهنگی، که معمولن یه محیط ابسترکته و اشتباه کردن و اشتباه گفتن به طور اتوماتیک و سریع ضرر نمی زنه و برای پیدا کردن جواب درست باید آزمایش کنیم و بسنجیم و بحث کنیم... این روزا خیلی پیش می آد که  استاندارد بالا داشتن رو با انتظار پرفکشن داشتن اشتباه می گیریم و تا حرف اشتباه زده می شه گیوتین رو سر هم می کنیم... یا یه کاری می کنیم که خود طرف بره کنار و حضور پابلیک داشتن رو به عطاش ببخشه... برای من خیلی تداعی حکم اعدامه... که شاید تا دویست سال پیش همه جای دنیا خیلی عادی بوده ولی الان اکثر فرهنگ ها هیچ اشتباهی رو قابل حکم اعدام نمی دونن... حالا اینکه چقدر بتونیم توی فرهنگ هم این فلسفه ی خطا و جزا رو گسترش بدیم و نه تنها انتظار پرفکشن از بقیه یا از خودمون نداشته باشیم، که وقتی می بینیم کسی یا مفهومی خیلی بی نقص و شسته رفته اس، به تاثیر گذار بودن و معنی داشتنش شک کنیم... و به جای اینکه از طریق سیستم حذفی به جواب درست و به رهبر درست برسیم، که معمولن باعث می شه به جواب یا به سیستمی که امتحانش رو پس نداده و خیلی کنار گود حضور داشته برسیم، به آدما یا فکرایی که خیلی لگد خوردن و سر و تهشون واضحه و مشکلاتشون شناخته شده است بها بدیم...


این روزها خیلی با این مفهوم کلنجار می رم... مخصوصن با اون قسمتی که مربوط به منفعل شدن و رو برگردوندنه... چون تهش ترسه از اشتباه و مرگ مجازی... و زندگی ای که ترس بهش حاکم باشه زندگی ایه که حیف شده... در حقیقت زندگی ای که خیلی شسته رفته باشه زندگی ایه که حیف شده...


یادم باشه...

در جریان جام جهانی قطر یکی از سوالهایی که خیلی پرسیده شده اینه که چی بپوشیم که مشکل ساز نباشه... اخبار رو که دنبال می کردم و کامنت ها رو که می خوندم، برام هم تازه بود و هم آشنا که مسئله ی پوشش آنقدر ساده ولی گیج کننده باشه... خیلی ها شاکی هستند که چرا مقامات قطری یه سری دستورالعمل واضح با مثال و غیره منتشر نکردن که همه بدونن، و به جاش همه جا آخرین حرفشون اینه که «لطفن به فرهنگ ما احترام بذارین»... یه عده می گن به این راحتی نیست توضیح دادن شفاف و کامل این قضیه و به طور ذاتی گیج کننده اس، واسه همین گیج شدیم... یه عده هم که کلن معتقدند هر چه بادا باد و اگر کار به جاهای باریک بکشه دولتشون پادرمیانی می کنه...


برای منی که توی محیط اسلامی بار اومدم و هر سال مدرسه نمره انضباط گرفتم ولی، جواب واضحه... قدم اول اینه که نگاه کنی ببینی بقیه چی پوشیدن، تو هم همون رو بپوشی و زیاد تو چشم نزنی... قدم دوم اینه که دو قدم دورتر از خط قرمز راه بری... قدم سوم اینه که اگر شک داری لباست مناسبه، مطمئن باش مناسب نیست و باید بیشتر تلاش کنی که «عادی» باشی (نگاهی پرکتیکال به قدم دوم)... همینجوری قدم به قدم، دایره ی مانور ات رو کمتر و کمتر می کنی تا مطمئن شی که داری کاملن تحت قوانین نانوشته عمل می کنی... 


این شاید اولین بار باشه که سر قضیه ی پوشش اجباری، فرصت مشاهده ی آزاد جدا از خودم رو دارم... همیشه وقتی اینجور بحثها بوده من جزو دموگرافیک  مفعول بودم که بحث بهش اعمال می شه، و هیچوقت اینجوری فرصت عقب نشستن و مشاهده کردن نداشتم... حتی از شهریور امسال هم که دارم سعی می‌کنم واضحتر در مورد این قضیه فکر کنم، باز فکرام و تجربیاتم با هم قاطی می شه... ولی این جام جهانی  فرصت نابیه... وقتی اینهمه آدم از اروپا یا آمریکای شمالی با هم و در یک زمان دارن سعی می کنن این داستان محدودیت پوشش رو ابهام زدایی کنن و می بینی که هی گیج می شن و نمی فهمن چه جوری باید از این قضیه سر در بیارن... از چیزی که به عمد مبهم نگه داشته شده... به عمد، چون ابهام در قوانین و مهمتر از اون نامعلوم بودن جریمه یا جزا یکی از بهترین راهکارها برای درونی کردن انضباط اجتماعیه... چون آدم رو همیشه در حال حدس زدن نگه می داره... و آدمی که دائم در حال حدس زدنه، به راحتی محافظه کار می شه... کم هستن آدمایی که در طولانی مدت چادرشون رو ببندن به کمرشون و تصمیم بگیرن ته قضیه رو در بیارن، یا قانون آمیخته به سنت رو چلنج کنن و پی هر جور آخر عاقبتی رو به تن بمالن... مخصوصن توی شرایط صلح و آرامش نسبی... اکثر آدمها طاقت نمی آرن که ندونن آخر و عاقبت کاری که می کنن چی می شه... ندونستن مثل برزخ می مونه... آیا هیچی نمی شه؟... یا می افتن زندان، یا شلاق می خورن، یا دارشون می زنن؟... آدم متوسط نمی تونه بی ثباتی ای که توی این بازه ی احتمالات هست رو به مدت طولانی دوام بیاره... می گرده دنبال راه چاره، و یکی از راه چاره ها اینه که تو دلش می گه حوصله داری در بیفتی، بیا آسه برو، آسه بیا، به زندگیت برس، یه جوری که زانوی آهوی بی جفت نلرزه... 


و این آغاز کانسرواتیو شدن درونیه... یه جوری که حتی هزینه ی اعمال قانون رو کم می کنه و رفته رفته هر جور قانون چپکی یا راستکی ای رو عادی می کنه... تو همچین محیطی ممکنه آدم از سر تا ته زندگی رو بره و حتی به ذهنش خطور نکنه که اسارت اصلی درونشه... که پلیس اصلی خودشه...



برام سخته خط بین آگاه موندن و غرق شدن رو راه برم... خط باریکی نیست، ولی تو دنیای سوشال میدیا و رسانه های خبری ای که شاید قدری از بودجه شوند از تبلیغات و کلیک و ویو بیاد آدم می تونه به راحتی غرق بشه... این وسط مکالمه های تک-میکروفونی اذیتم می کنه... وقتی می بینم برای همدیگه جا باز نمی کنیم، با وجود کنار هم بودن و هدف مشترک داشتن همدیگه رو پیدا نمی کنیم... توی مکالمه های فردیمون سلطنت طلب احمقه، آدم دیندار نفهمه، آدم سکولار جاهله، آدم درگیر محیط زیست شکم سیره، آدم مهاجرت کرده دو روئه، آدم مقیم ایران منفعله... همون‌جوری که چهارچوب رو همیشه برامون تنگ گرفتن، برای بقیه جا تنگ می کنیم... خود من هم که می رم بالای منبر حواسم نباشه صبر شنیدن حرفهای یه عده ای رو ندارم... چقدر طول می کشه عادت کنیم به شنیدن همدیگه؟... که نه عقب بکشیم از دیسکورس، نه همدیگه رو بولی کنیم؟...


توی مصاحبه ی اخیر اوباما یه جمله ای بود که خیلی به مغزم نشست... که دموکراسی یعنی اینکه بتونی با کسایی که باهاشون مخالفی مشارکت کنی... ایران تا حالا دموکراسی نداشته، آیا این انقلاب می تونه به چند حزبی شدنش کمک کنه و برای دموکراسی راه باز کنه؟... اونوقت تکلیف برابری جنسیتی چی می شه؟... آیا مردایی که امروز کنار زنها شعار می دن، فردا که انقلاب تموم شد جا برای حضور و رهبری زنها باز می کنن؟... یا حداقل برای زن خودشون؟... یا اینکه حالا حالا ها باید جنگید و دو برابر تلاش کرد و از پا ننشت تا شاید یه روزی؟... 



استرسی که این روزها دارم رو حتی به خودم هم نمی تونم درست توضیح بدم... انقدر درد هست، خون ریخته شده، مادرها زجه زدن، دخترها اشک ریختن، انفرادی، اعتصاب، مردم نون شب رو از کجا می آرن؟... به خودم می آم می بینم همه ی اینا داره تو سرم چرخ می خوره و پوست گوشه ی ناخنم رو جوری کندم که خونش حالا حالاها بند نمی آد... بعد فکر می کنم این که چیزی نیست در مقابل روزهای انفرادی و شکنجه و خودکشی... دوباره می رم تو، اخبارها رو زیر و رو می کنم، سوشال میدیا، انگار یه تیتر از دستم در بره خیانت کردم...


تو ذهنم خودم رو مواخذه می کنم، درجه بندی می کنم، به خودم یه نمره ی مثبت می دم واسه دنبال کردن اخبار و آگاه موندن، هزارتا نمره ی منفی به خاطر اینکه مشارکتم در همین حده و شنبه به شنبه شعار دادن، هیچیه در مقابل جون هایی که از دست رفته و زندگی هایی که انگار نذر شده... بعد می بینم انگار باور دارم که فقط یه جواب درست وجود داره تو دنیا... با اینکه می گم عقیده ی مطلق دارم که هر کسی تو زندگی یه راهی داره، باز حواسم نباشه کتگوریکال فکر می کنم... طبقه بندی می کنم، آدم ها رو با هم مقایسه می کنم، خودم رو با بقیه مقایسه می کنم، به همه کس و همه چیز نمره می دم، فکر می کنم اونها فلان و ما بهمان، شرم می کنم که زندگی ایرانم رو گذاشتم و مهاجرت کردم و این پونزده ساله تا می شد فاصله گرفتم... شرم می کنم حالا چیزی بگم...


انگار ذهنم توان چند حزبی بودن نداره... باور نمی کنه که می شه دو تا جواب درست با هم وجود داشته باشه... باید تلفنم رو بذارم تو اتاق که دستم بهش نره، بشینم تو آشپزخونه با یه لیوان چایی، به خودم نهیب بزنم که یعنی چی... که باز که نتونستی با ابهام کنار بیای... باز سر خوردی توی دسته و دسته بندی و ما به جای آنها که... باز آدمها و زندگی ها و خودت رو سیاه سفید دیدی که... 


نمی دونم چقدر از این تک حزبی بودن ذهنم باگ مغزیه، چقدرش تاثیر مذاهب تک خداییه که توی فرهنگ و سیستم آموزشی و حتی ریاضی و فیزیک مون رخنه کرده... اون موقعی که مردم یونان باستان هزار و یک جور خدا داشتن و هر خدایی برای یه کاری خوب بود، آیا‌ کمتر از الان دسته بندی می کردن و رادیکالیزه می شدن؟... اون وقتی که زوس، که قرار بود لیدر جماعت خدایان باشه، ولی خودش خلاف و بدکاره بود، آیا آدما با هم مهربون تر و با طاقت تر بودن؟... 


نمی دونم... این اضطراب ذهن تک حزبی داشتن هم از اون اضطرابهاییه که نمی دونستم می تونم داشته باشم... و حالا دارم...