چند وقته دارم فکر می کنم آدمایی که تو زندگیم دیدم رو می تونم به سه دسته ی اصلی تقسیم کنم... منتظرم ببینم آیا پیش می آد که روزی یه دسته ی چهارمی هم باز کنم، ولی فعلن فکر می کنم آدما یا کشاورزن، یا شکارچی ان، یا کولی... من کشاورزم... قبلن فکر می کردم کولی ام ولی الان می بینم چقدر زندگیم حول کاشتن و برداشتن و موندن و ساختن می گرده... چقدر هر چی می گذره انتخاب هام تو زندگی بیشتر دور ریسک کمتر و امنیت بیشتر می چرخه... کشاورزا همچین آدمایی ان، دلشون می خواد دلشون خوش باشه و اعصابشون راحت و آینده شون امن... حتی اگر به بهای این باشه که خیلی تجربه ها رو نکنن و خیلی جاها رو نگردن و از خودشون اونقدر ردپایی بر جا نذارن... بیشتر از اینکه با تجربه هاشون تو زندگی تعریف بشن با جا و مکانشون همنام می شن... 

الان که فکر می کنم می بینم پدرم شکارچیه... شکارچی ها یه خاصیت مهمی که دارن اینه که دنبال ناولتی می گردن تو زندگی... مهم نیست که یه شب و دو شب رو درخت و تو غار بخوابن، عوضش اون موقعی که شکار دندون گیری پیدا می کنن و با افتخار مثلن گوزن دویست کیلویی رو کشون کشون می برن برای قبیله، همه ی خستگی از تنشون در می ره... همون شکارچی اگه یه روز پاشه ببینه یه گوزن دویست کیلویی بیرون چادرش نشسته منتظره شکار بشه، اصلن خوشحال نمی شه... خوشحال نمی شه که هیچی، دوباره اسبش رو زین می کنه، ایندفعه می ره دنبال خرس سیصد کیلویی... شکارچی ها با کارهایی که تو زندگی کردن و چیزایی که دیدن و شنیدن تعریف می شن... همیشه یه بغل داستان دارن تعریف کنن و یه عالمه رویا که دنبال کنن... به نظر شکارچی ها، کشاورزا احتمالن آدمای پخمه و حوصله-سر-بری می آن...

دسته ی سوم هم کولی هایی هستن که روز به روز زندگی می کنن... برای کولی ها آسایش و راحتی لحظه ی حال خیلی مهمتر از زحمت کشیدن برای امنیت آینده اس... یعنی آینده اصن این چیز ترسناکی نیست که کشاورزا همه اش باهاش دست به گریبونن و شکارچی ها همه اش دنبالشن... کولی ها هم مثل شکارچی ها خیلی دوست دارن چیزای نو ببینن و دنبال تجربه های جدید باشن، ولی به خاطرش خودشون رو تو دردسر نمی ندازن... بعضی وقتا حتی فکر می کنم برای کولی هایی که تو زندگیم دیدم، زمان یه مفهوم متفاوتیه... «یه سال دیگه» یه جوری آینده ی دوره که اصن تو تخیل نمی گنجه... برای کولی ها ذخیره کردن یا به فکر آینده بودن دغدغه نیست... یعنی تقریبن براشون هیچی دغدغه نیست... فقط مهم اینه که لحظه ی حال رو زندگی کنن، و حرکت کنن به لحظه ی بعدی... به نظر کولی ها، کشاورزا و شکارچی ها احمقن که انقدر خودشون رو تو زحمت و دردسر می ندازن... که چی بشه؟...


یه تئوری ای هم دارم که مربوط می شه به ریشه ی تکاملی این سه دسته... به نظرم کولی ها بیشتر تو مناطق استوایی و گرمسیر که وفور غذا بوده و هوا خوش اخلاق و طبیعت هم مهربون، پا گرفتن... شکارچی ها و کشاورزا به نظرم همیشه با هم زندگی کردن و شکارچی ها بیشتر به جاهای خیلی سرد یا خیلی کویری تعلق داشتن... الانه ولی همه مون قاطی ایم... به نظرم کشاورزا تو اکثریت ان چون بیشتر تولید مثل می کنن و طولانی تر عمر می کنن، ولی دنیا رو شکارچی ها می چرخونن... کولی ها هم نسلشون رو به انقراضه و چی بشه آدم تو زندگی از بغل یه کولی رد شه...


من از وقتی فهمیدم کشاورزم، خیلی با خودم راحتترم... دیگه سعی نمی کنم مثل شکارچی ها هیجان انگیز یا مثل کولی ها سیال و بی خیال باشم... می فهمم تو زندگی چی بیشتر خوشحالم می کنه و دنبال همون هم می رم... داشتم با یه دوستی در مورد این تئوری هام حرف می زدم، تاییدم کرد ولی گفت به نظرش من کشاورز جاه طلب ام... که تعجب نمی کنه اگه یه روزی آشپز و راننده داشته باشم، ولی هیچوقت نمی تونم کلاهم رو آویزون کنم به میخ و بشینم چپق بکشم... راس می گه، برای کشاورزا حساب بانکی پر و زندگی لوکس داشتن هدف نیست... خود نفس کار کردن و ساختنه که هدفه... که هیچوقت هم به آخرش نمی رسن...



نظرات 2 + ارسال نظر
al چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 01:58 ق.ظ http://scenes.blogsky.com

سارا هزار ساله هیچی ننوشتی.
بنویس دیگه خب.

دختربهار یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 11:48 ق.ظ

سارا جان من واقعا از خوندن نوشته هات لذت میبرم بنویس دیگه خب

فکر کنم شکارچیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد