جنگی را که شروع کردم تا به صلح برسم


یادداشت اول: نشسته بودیم دور میز، نمی دونم باز از کجا بحث پیش اومد که چرا زنها توی رده های بالای مدیریت دیده نمی شن و چرا مثلن همه ی رییس روسای دپارتمانهای یو.بی.سی مرد هستن و شما اگه بخوای بین دو تا کاندیدای از هر نظر مشابه، یکی مرد یکی زن، انتخاب کنی خب منطقی تره که مرده رو انتخاب کنی چون ریسکش کمتره و الخ... بحث حتی رفت طرف اینکه ساختار مغز زنها و مردها با هم فرق داره و به بعضی هامون هم بر خورد که نکنه منظورت اینه که زنها استعداد یادگیریشون کمتر از مرداس و صداها بالا گرفت و ابروها گره خورد... جالبه که هر بار این بحث پیش می آد بحث می کشه به تفاوت ساختار مغز زن و مرد و یهو همه خونشون جوش می آد،،، جالبتر هم اینکه هیچکدوم از ماهایی که دور میز نشسته بودیم تا حالا دستمون به یه ام.آر.آی یا یه تحقیق قابل استناد هم نرسیده بود،،، آگاهانمون مستندهای بی.بی.سی دیده بودن و ناآگاهانمون هم که هیچی... اینبار دیگه دورهمی دوستانه هم نبود که بخوام پاشم برم چایی بیارم یا دسته ورق رو پیدا کنم و مشغول به بازی شیم و دیگه سر هم داد نزنیم...

یکی از اتفاقای خوبی که این مدت افتاد ولی، اکران فیلم Suffraggette بود... که آدم بشینه ببینه صد سال پیش وضع زنها توی پیشرفته ترین ممالک چه جوری بوده، انتظاراتش رو یه کم ملایم کنه و به تکامل جامعه یه کم وقت بده... Collective Memory هم برای خودش تئوری ایه که خیلی ها بهش استناد کردن و Collective Memory رو اصلاح کردن کار چهار پنج نسل نیست... حالا آدم حتی اینا رو هم قبول نداشته باشه، مثال واضح و موازی ای به نام برده داری وجود داره... از انقضای برده داری و آزادی سیاه پوستها خیلی بیشتر هم می گذره، ولی همه مون می دونیم که نژاد پرستی هنوز زیر پوستی توی سطوح مختلف جامعه جریان داره... حالا به شما بگن از وقتی زنها حقوق مساوی با مردا گرفتن دیگه همه ی عذر و بهانه هاشون واسه عقب موندن از مردا پوف شد رفت هوا، پس چرا هنوز که هنوزه در سطوح مساوی ظاهر نمی شن و خودی نشون نمی دن، شما چی می گین؟


یادداشت دوم: سر کار مجبورم خیلی مصاحبه کنم... با آدمایی که می خوان بیان در انواع و اقسام دپارتمانها مشغول به کار بشن... چند وقت پیش یه کاندیدایی اومده بود برای کار مدیریت انبار و خریدن و پخش کردن چیزایی که روی وبسایت می فروشیم... قریب به بیست سال سابقه کار... ده سالش رو توی ارتش بوده، همین کار رو می کرده، با این تفاوت که کارش مدیریت انبار مهمات و اسلحه و همه ی چیزای مربوط به جنگ بوده...

من خودم رو که می شناسم... رزومه اش رو که دیدم فهمیدم من نباید با این آدم پشت میز بشینم... منی که هنوز نمی تونم تو هفته ی دفاع مقدس پاپی به یقه بزنم و هنوز نمی تونم فیلم مربوط به جنگ و جنگندگی ببینم... نمی دونم تو زندگی چه اتفاقی برام افتاده که هیچ جوره نمی تونم حسابم رو با‌ آدمهای توی ارتش و خود ارتش و کسایی که رویای سرباز بودن و جنگیدن برای کشورشون رو دارن، صاف کنم... یه خشمی دارم که انقدر ناخودآگاهه، سخت می تونم کنترلش کنم... به همکارم گفتم

 I'm not the best person to do this interview... I might punch him in the face before he says hello

طرف هارهار خندید که: تو با مشت بکوبی تو صورت یکی؟ در نوشابه ات رو دیروز من باز کردم.... بعدشم این آدم آخرین کسیه که باید با مشت بزنی... He has served the country

طبعن خودش هم به لیست کسایی که باید جلوشون خوددار باشم اضافه شد،،،


رفتم مصاحبه رو به انجام رسوندم... در طول مدت مصاحبه و سوال جواب، به مقدار خوبی آروم بودم... فقط شره های عرق رو حس می کردم که روی کمرم می غلته... وقتی اومدم بیرون لای موهام هم خیس عرق بود... ولی خودم آروم بودم... حتی یه کم غمگین بودم... شانس آوردم که طرف برای این کار خیلی شوت بود و از چهار تا مصاحبه کننده ی دیگه، رای سه تاشون آلردی منفی بود... کار به جایی نرسید که بخوایم حتی بحث جدی کنیم... ولی هنوز نمی دونم اگه مجبور بودم، می تونستم جاجمنت شخصیم رو بذارم کنار و با دید خنثی رای بدم یا نه... مشکل عجیبی دارم با آدمایی که توی ارتش بودن یا هستن و جنگی رو جنگیدن یا می جنگن... پدر خودم هم جبهه رفته و با وجود بی اعتقاد بودنش به سیستم، به اون چند ماه جبهه رفتنش یه جور با شکوهی نگاه می کنه... نمی تونم کانسپت داوطلب شدن برای جنگیدن و «اگه پاش بیفته به قلب دشمن شلیک می کنیم» رو حضم کنم... 

نمی دونم اگه پاش بیفته، می تونم اجازه بدم یکی از رده ی ارتش زیر همون سقفی کار کنه که من کار می کنم یا نه، و این عین دیسکریمینیشنه... یعنی دیگه می خوای چه جوری باشه؟!... چون من قدرت رای دادن دارم، اگه پاش بیفته بر علیه تو رای می دم چون باهات مشکل شخصی دارم... می تونم برم مقاله ها بنویسم و همه رو هم قانع کنم که دارم راست می گم... ولی واقعیت قضیه اینه که همه ی اینا از جاجمنت شخصیم و مشکلم با یه قشر خاصی از جامعه آب می خوره...

از منی که خودم روزانه در معرض دیسکریمینیشن ام بعیده... ولی داره اتفاق می افته... حال کسایی که در مورد من دیسکریمینیت می کنن رو می فهمم...


پی نوشت: امروز مورخ شنبه ی آفتابی یه خورده سرد، قرار بود اندکی کار کنم چون جمعه رو مرخصی گرفته بودم در حالی که دیگه مرخصی ندارم تا آخر امسال... طبعن اینجور موقعها نوشتن انقدر ضروری می شه که اگه ننویسی نفست بالا نمی آد!


نظرات 1 + ارسال نظر
Zechariah چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:22 ب.ظ

well i've been thinking about that last point, i don't think it is discrimination. I don't identify any categorization based on various decisions an individual makes a discrimination.
Being a woman, a turkish, a black or gay is not a choice (in most cases, people can do surgeries and what not) while being a member of most armies is a choice, you have every right to judge a person based on decisions they've made, though the point being discussed here is that how relevant such a decision is to a professional task that you were interviewing the person for.
I guess our common answer is, very much, as such a choice especially when it's not in a defensive setting, is a sign of unlikable, unreliable and unreasonable character.

and sadly people disagree with us on this.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد