هر سال میگیم دریغ از پارسال


«صبر خواندن» هم از اون چیزاییه که به مرور زمان از روح و روان آدم رخت بر می بنده و تو رو که نوجوانی بودی چمباتمه زده کنار شوفاژ با کتاب های پونصد صفحه ای جین آستین و جلد جلد داستانهای پوآرو و حتی ترجمه های ذبیح الله منصوری، تبدیل می کنه به جوانی که وقت گاز زدن ساندویچ صبحونه خلاصه ی مقاله/ویکی رو می خونه و امیدواره متن کاملش چیز بیشتری در چنته نداشته باشه... حتمن فکر می کنید که این جوان ِ گاز زننده بر ساندویچ صبحانه خیلی پر مشغله اس و این پر مشغلگی باعث شده که کتاب چیه، حتی ایمیل های کاریش رو هم کامل نخونه و به همین دلیل گاهی سوتی های زننده ای از خودش بروز بده... اما واقعیت ماجرا اینه که جوان ِ قصه ی ما اونقدرا هم پر مشغله نیست و به عنوان مثال عصرا می شینه رو مبل و چهار ساعت سریال نگاه می کنه... یا ظهرا وقت ناهار ویدئوهای تِد رو یه بار دیگه دوره می کنه... این جوان ظاهرن هیچ مشکلی با زل زدن به تلویزیون یا مانیتور یا ناخوناش (در حالی که داره سخنرانی رو گوش می کنه) نداره اما همین جوان پای خوندن از رو نوشته که می رسه یهو رَم می کنه و شیهه کشان از صحنه دور می شه...

باور کنین اگه می تونستم بیشتر توضیح می دادم ولی همونطور که حدس زدین، چون اون جوان قصه ی ما خودم هستم بیشتر از این نمی تونم مسئله رو بشکافم وگرنه اصلن مسئله ای در کار نبود... الان فقط می دونم که زیر کوهی از «مطالب خواندنی» که واقعن هم دلم می خواد بخونمشون مدفون هستم و راه به جایی ندارم... و دارم فکر می کنم که آیا میدیوم ِ نوشتاری کم کم داره تو زندگی مدرن کارکرد خودش رو از دست می ده یا من مبتلا به عدم تمرکز مزمن شدم و باید یه فکری به حال خودم بکنم...

واقعن مدفونم ها... باید برم زیر درخت ِ «چه کنم» اعتکاف کنم

نظرات 2 + ارسال نظر
painkiller چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:18 ب.ظ

attention spanت کوتاه شده. می‌دونی باید چه کنی؟ باید کارای طولانی‌تر انجام بدی و به مرور طولانی‌تر و طولانی‌ترش کنی. مثلاً برایِ خوندن با داستانِ کوتاه شروع کن بعد داستان بلند بعد رمان.
این ماجراییِ که برایِ خیلی از آدمای دور و بر من اتفاق افتاده. برای خودم هم اتفاق افتاده بود که از تابستون پارسال شروع کردم جون کندن که این رو زیادش کنم.

نرگس جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ق.ظ

سارا من اینو خیلی خووووب می فهمم، یادته جوون بودیم یکی از بهترین لحظات زندگی این بود که امتحانا تموم بشه بعد بریم کنار شوفاژ زیر پتو کتاب بخونیم؟؟؟ یادته انقلاب رو که پیاده رفتیم چند باری توی کتابفروشی خوارزمی بود فکر کنم ولو بودیم؟؟ بعد من الان یه کتاب هالیوود بوکوفسکی دستمه که صد ساله با خودم می برم دانشگاه و میارم هنوز نصف نشده... چه وضیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد