از اون روزا که زود گذشت، خیلی وقته گذشته


زل می زنم به ساعت که زنگ بزنه... تا حالا دیدی آدمی رو که قبل از زنگ زدن ساعت از جاش پاشه؟ منم ندیدم... چون درازکش می مونم تا همون هفت و ده دیقه، انگار زمین خار داشته باشه، انگار اگه زودتر بلند شم طوریم شه... دو تا ساعت با هم زنگ می زنن... همین منی که خوابم مثل کاهه باید دو تا ساعت کوک کنم... به عمرم شاید دو بار خواب موندم... بیدار باش، صبحونه؟ نه آب جوش... چایی؟ نه آب جوش... مسواک، لباس، ماتیک، کفش، چتر؟ نه آفتابه... هدفون، سرپایینی، آب، اتوبوس، یعنی امروز بالاخره غرق می شیم؟ نمی شیم... پله برقی، سنگینی لپ تاپ رو شونه، سنگینی ظرف ناهار رو شونه، سنگینی همه ی زندگی رو شونه... تا حالا دیدی آدمی رو که زندگی هیجان انگیز داشته باشه و هر روز صبح ناهارش تو کیفش باشه؟ منم ندیدم... چون هر روز معلومه ظهرش، عصرش، شبش قراره چی بشه... بعضی روزا حتی معلومه که فرداش و پس فرداش قراره چی بشه... اونا روزای کار درستی ان... چون همینجوری یله ی دیوار زنجیر نمی چرخونن دور انگشتشون به امید دیدن یه پیکان ِ بنفش... اشتباهمون این بود که فکر می کردیم می دونیم زندگی ایده آل چه شکلیه... هنوز فکر می کنیم می دونیم زندگی ایده آل چه شکلیه... یه پای ثابت تصورمون از اونچه که باید می داشتیم و نداشتیم، کارایی بود که مامان بابامون قبل انقلاب کردن و از ما بعد انقلاب دریغ شد... انقدر که نشستن جلومون گفتن ما که جوون بودیم اِله و بِله... فلان و بهمان... کوفت و ایکس ِ مار... همه مون هم نشستیم آب دهنمون رو قورت دادیم و دلمون سوخت... انگار آدم اگه تو لاله زار عاشقی نکنه و کاباره فلان پاتوقش نباشه زندگیش رو باخته... یکی نبود بگه سو وات... یه نسل رو با حسرت بار آوردن کار آسونی نیست ولی اینا این کارو کردن... انقلاب نکرد، اینا کردن... اینکه هیچ جور دیگه نتونی ایده آل رو تصور کنی یعنی ختم قائله... طرف می گفت هنر اینه که با ورقای تو دستت بازی کنی... حالا ماها طبعن هیچکدوممون رویال فلاش نداریم ولی فکر می کنیم اگه داشتیم چه خوب بود... بعضی هامون حتی شاکی ایم که چرا نداریم... بعضی هامون دراز شدیم رو میز داریم سعی می کنیم از دستِ دیلر ورق بکشیم بیرون... بعضی هامون داریم با زبون بازی ورقامون رو با ورقای بغل دستیمون تاخت می زنیم... بعضی هامون هم می شینیم واسه ورقای رویاهامون شعر می نویسیم و نوستالژی می زنیم و آهنگ می سازیم و سی.دی می دیم بیرون و کنسرت می ذاریم و الخ... اونوقت نشسته جلو من می گه چون تو ایرانی هستی و فارسی زبون اولته... خب چی کار کنم که ایرانی ام... مگه خودم کردم؟؟؟


نظرات 1 + ارسال نظر
painkiller یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:09 ق.ظ http://painkiller.persianblog.ir

من چه‌قدر این پستت رو دوست داشته باشم خوبه؟
ها رفیق قدیمی؟
چه‌قدر الآن با پوست و گوشت و استخون حس‌ش کرده باشم خوبه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد