خیلی تو کار غرقم... به چیزای دیگه فکر نمی کنم... یعنی اصلن دلم نمی خواد فکر کنم... حتی مثلن به نوشتن... حالا می فهمم حال کسایی رو که می رن تو یه چیزی خودشون رو خفه می کنن... می فهمم چه حال خوبیه که آدم وقت فکر کردن نداشته باشه... وقت خیال ساختن رو، آسمون به ریسمون بافتن رو...
اعتیاد مایه ی بقای بشره... به جان خودم...
آره واقعاً هست. به جانِ خودم...
مثلاً من الآن معتاد شدم به این سریال how i met your mother
یعنی اگه این نبود، نمیدونستم تمامِ این وقت رو چه طور بگذرونم و دوام بیارم، از فرطِ بدبختیای که نشسته رو زندگی/م/مون