و اینک سال از نو، قصه از نو


همکار صِرب ام بهم گفت آدمایی که زیاد فکر می کنن و دو راهی دارن تو کله شون، هیچوقت به جای خاصی نمی رسن... زدم زیر خنده... گفت چرا نمی ری معلم شی... بهت می آد معلم باشی... 

دهنم باز موند... گفتم مامانم معلم بوده... گفت همین... به ارث بردی... آی کود اسمِل ایت آن یو... معلم باشی آرومتری...

دیگه نگفتم که یه سری رفتم سر کلاسای ایجوکیشن (تربیت معلم؟) تو یو.بی.سی نشستم و دور و برش پرسه زدم... دهنم رو بستم و به لبخندی اکتفا کردم... حالا از اون موقع هر از گاهی می بینم زل زدم به دیوار... همینجوری بیخودی...

شاید بعد از اینهمه سال که سعی کردم ادای بابامو در بیارم وقتشه که برم تو قالب مامانم و یه زن خوشحالِ کامل باشم... یا شایدم لازمه شهرم رو عوض کنم و از هر دوشون دور بشم تا بتونم قالبِ دلِ خودمو پیدا کنم...


حالا در آستانه ی سال جدید، با برنامه ی تازه ای در خدمت خودمون هستیم... معلم شدن یا نشدن! مسئله اینست...


نود و یک شد... شت... شت... شت (به امتدادِ کسره ی شین تا لحظه ی وقوع سال نو)...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد