از این ولایت 2


تو تهران با روسری زیر چونه گره زده و روپوش ِ عاریه ای، کاملن تو پرسونایِ یه کُلفت فرو رفته بودم... و دخترا خوشگل... تماشایی... هلو... و پسرا همه خودشون رو عین گِی ها درست می کردن... و ماشین های خارجی زیاد... و دوبس دوبس ها فراخ... و صحنه های عشقولانه جلویِ چشم همگان... و من انگشت به دهان... که ای قوم باایمان... قسم به خط چشمهاتان... یا مارکِ کفشهاتان... که اینهمه شیکان پیکان... چگونه میسر است آخر... و سر در نیاوردیم... و از اعتماد به نفسمان کاسته شد... به مقدار زیاد... و احساس کردیم مامان بزرگِ همه هستیم... و ما را ترشیدن در ناصیه حک شده... مگر به همان پشتِ کوهی برگردیم... که از آن آمده ایم... باشد که ایمان بیاورند!


برگشتنه که پروازم رو کنسل کردن مجبور شدم از رُم بیام... هواپیما رو خاکِ رمانتیکِ ایتالیا در حالِ پرواز بود و از بد بیاری جام افتاده بود کنار پنجره... داشتم بیرون رو نگاه می کردم، یه مشت کوهِ پشتِ سر هم دیدم و نوکشون انگار که خاکِ قند پاشیده باشن، سفیدِ خوردنی!... فکر کردم احتمالن البرز هم از بالا همین شکلیه... و یه لحظه به نظرم اومد که «وطن» وجود خارجی نداره... و حتی چقدر خفه کننده اس که آدم «وطن» داشته باشه...

فکرش رو پس زدم... دلم نخواست وطن داشته باشم


نظرات 1 + ارسال نظر
همای دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ق.ظ

:)))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد